امروز باید برم مصاحبه....کمی استرس دارم..تنبل درون ام دلش می خواد کار نکنه..اما عقلم میگه..از کجا معلوم دیگه کار پیدا بشه..یه سری داستان دیگه هم هست...که بعدا شاید در موردش نوشتم
اممم...صبح رفتم آزمایش خون دادم...بعدش نزدیک همون جا نون فانتزی بود!...یه نون گرفتم و پیش به سوی خونه....
این روزا عجیب خونه و ارامشش و دوست دارم..کاش کسی نمی فهمید...اینقد خوبه آدم فقط واسه خودش باشه...فقط خودش...یعنی دارم منزوی میشم..نمی دونم...اما یه جورایی خیلی جفت و جورم....
فردا یه قرار مصاحبه دارم....خواهرم به داداشم گفته..من به داداشم نگفتم نمی رم....اون هم واقعا مایه گذاشته...از شرکتش زنگ زدن..داداشم یه آدم فعال و مدیر مدبره....استرس گرفتم...چی بگم...اصلا....کار پیدا بشه یه جور ..نشه...یه جور... حالا معلومم نیست
می دونی چی دلم می خواد...اینقد اعتماد به نفسم از دست دادم..دلم می خواد...یه جایی آزمون بگیره..از طریق آزمون برم جلو..توی مصاحبه ها نمی تونم خودمو پرزنت کنم...مخصوصا که خیلی وقته فسیل شدم
از یه طرف دوست دارم..یه مدتی واسه خودم باشم...درس بخونم...اما نمی دونم...دیگه
خدایا هرچی صلاحه همون بشه...آبروی داداش مو نبرم....اما اون کاری هم که خودم دوست دارم پیدا کنم
وای خونه روبروی مون..در حال ساخته شدنه..از صبح تاحالا..یه صدایی می اد شبیه کوبیدن روی یه ورقه آهن...روی مخمه صداش...
دیروز واسه زبان خوندن برنامه نریختم..اما یه سی ذی گرفته بودیم..یه ساعتشو گوش دادم..
دیونه شدم از این صدا....رفتم دم پنجره..دیدم..دستش یه ورقه اهن نقره ای بود...اهن که نقره ای نیست!!!!! چه می دونم...چی بود...
تین تین دیروز 39 درجه تب داشت..دکترم نمی رفت..کلی حرص ام داد...
امروز هم می خوام زبان بخونم
انگار خیلی وقته نمی رم شرکت...یه جورایی عادت کردم...باید برم همشهری روز شنبه رو بگیرم..ودوا هامو از داروخونه......اوضاع مرتبه....یه جور خاصی بی احساسم.....گاهی یاد شرکت می افتم...اما نه خیلی...
بزار بنویسم تا عمل کنم
فعلا همین....