باز افسردگی و وسواس....نه نوشتن حالمو خوب می کنه.....نه خیابون گردی..نه خواب....هیچی هیچی...کاش هورمون ها دکمه داشتن....پیچ تنطیم داشتن...کاش وسواس نبودم...کاش...افسرده دلمرده نبودم....وقتایی که فکر می کنی ته چاهی...و هیچی هیچی خوشحالت نمی کنه...امید بهت نمی ده....
یکی از بچه های شرکت سابق اس ام اس داده..واسه تولدم...بریم بیرون...اما اصلا دلم نمی خواد....بیشتر تو کار کلاس گذاشتن .و رفتن به رستوان گرون قیمت هستن....تازه من پارسال نتونستم تولد دوتاشون برم و هدیه ای بدم.....کاش بساط هدیه دادن و جمع می کردن....
تین تین می گه آدم باید چند تا دوست داشته باشه...اما باهاشون راحت نیستم...در واقع من با کی راحتم ؟؟؟....هیچکی...
دلم می خواد...یکی یه غذای خوشمزه درست کنه..بیاد بده دم خونمون وبره....نیاد تو خونه.....مهمون نشه...مهمونم نکنه...فقط غذای خوشمزه بدون منت توقع بده......( کاری که خودم واسه کسی نکردم).....
خلاصه حالم خوش نیست....