حال و هوا

این روزا....شرایط خاصی دارم که شاید دیگه تکرار نشه.....نمی دونم تا حالا اینقد عاجز و درمونده نبودم....یعنی فکر کن توی بطن ماجرا باشی..نقش اول...اما هیچ کاری نتونی بکنی....یه جوری انگار زندگی با همه وسعتش می خواد بهت بگه فکر کردی چه کاره ای ؟؟... 

تین تین هم درگیره...خسته است و جسما توان نداره....نمی تونم حرفامو به کسی بگم...چون دیگران..بهم بیشتر اضطراب می دن...تا اینکه بتونن کاری کنن..یعنی در واقع کسی کاری نمی تونه بکنه......جز اینکه بقیه رو ناراحت کنم چیز دیگه ای نیست...باید منتظر بمونم...یه جور انتظار...خاص...هیچی قابل پیش بینی نیست...روزام که توی سکوت می گذرن و ناچارا پای تلویزیون...نمی تونم خیلی بشینم...از اینترنت به خاطر واقعیتی هایی که در مورد شرایطم توش نوشته فراریم..... 

فقط دلم می خواد آدما دور و برم باشن...بدون اینکه چیزی ازم بپرسن.........شاید یه جور خودخواهی باشه..... 

می رم خونه مامان...رفت و امد خونه شون اذیتم می کنه....خونه خودمون سکوت مطلقه.... 

نمی دونم...خدایا خودت کمکم کن این روزا رو طوری بگذرونم...که پشیمونی به کار نیاد...اگه ناشکری کردم..من و ببخش..اگه حق کسی خوردم...ازم بگذر....خودت کمک کن..که این امانتی که بهم دادی....صحیح و سالم تحویل بدم....

گذشته

یکهو..یه حسی بهم دست داد....یادم اومد پارسال...تا اخر شهریور رفتم سرکار و استعفا.....یکساله که کار تمام وقت ندارم...یه مدتی  پاره وقت کار کردم....آفتاب پاییزی من و یاد پارسال انداخت..آرامش خونه..

متفاوت

این روزا پر احساس های متفاوتم....به روابط بین آدما فکر می کنم....به تنهایی هاشون....به تنهایی داداشم...که سعی کرده با بردن مامان و بابا به خونشون....نمی دونم شاید دلتنگی ها رو کم کنه.....به پسر کوچولوش فکر می کنم...که تلاش می کنه...بره توی جامعه ای که هم زبونش نیستن...و حالا به زودی دوباره تنها می شن..... 

به بچه خودم فکر می کنم...که اونم تنهاست...به اومدن مامان و بابا فکر می کنم......به زندگی آدما....فامیلا....خواهر وبرادر.... 

.به مرگ فکر می کنم.....به اینکه آدمای دوست داشتنی از کنار هم برن.... 

نمی دونم چم شده..احتمالا سطح هورمونی ام داره بالا و پایین می ره و من  وبا خودش این ور اون ور می بره..... 

 

....... 

یه زمانی زبانم خیلی بهتر بود...الان واسه ترجمه یه مقاله همش در حال فرارم.....