گریه

الان یه خرده گریه کردم...چون دلم گرفته بود...هنوز هم گرفته....راستش دیروز یه بنده خدایی بهم زنگ زد....بهش گفته بودم دنبال کارم....واسه یه تیکه ازپروژه اش دنبال آدم می گشت...که من بلد نبودم... 

من 8 سال تو اون شرکت...چی یاد گرفتم..که هیچی بلد نیستم...به درد هیچ جا نمی خورم... 

هیچ جا....خیلی حس بدیه....بی سوادی...به درد نخور بودن....کجام؟...چی می خوام از زندگی ؟ 

به کجا رسیدم ؟ خیلی غم انگیزه...نه کسی و میشه سرزنش کرد...نه میشه به عقب برگشت...

دوست

دیشب با دوستای تین تین رفتیم رستوران....با دوستای تین بیشتر بهم خوش می گذره...دلم گرفته..سردر گمم امیدوارم راه درست و پیدا کنم

پاک

حالم...ای...هنوز  down ام....واقعیتش....شاید  هنوز خودمو نبخشیدم.....میگن...تا وقتی خودتو نبخشی نمی تونی دیگران و ببخشی...شاید

 

الان واسه تحقیق درس ام..به محیط شرکت قبلی ام احتیاج دارم....دارم با خودم فکر می کنم...اگه استعفا نداده بودم....یعنی اگه می خواستم اونجا کسی اطلاعات می داد یا همه می پیچوندنم....نمی خوام منفی باشم..اما فکر نکنم...کسی اطلاعات می داد.... همه یه جوری از سر خودشون باز می کردن.... 

موبایلم.... خاموش می زارم...اینجوری بهتره....می دونم همه این ها یه جور افسردگی ایه...اما....به نظرم اگه نخواهی دوا بخوری...نمیشه...خیلی کل کل افسردگی بزاری...باید بزاری یه چند روزی به حال خودش باشه...بعد واسش بستنی و پفک بخری....ببریش شهر کتاب...آهنگ واسش بزاری... 

خودش یواش یواش....جمع و جور میشه....می ره یه گوشه....به نظرم افسردگی همیشه هست....فقط وقتی خودشو ولو می کنه وسط دلت...و روزها می خواد بمونه....باید بهش توجه کنی....تا خودشه بلند شه بره....کلا بی خیال آدم نمیشه..... 

چه می دونم والا....فعلا یه باری روی قلبم حس می کنم....انگار یه چیزی درست نیست... 

فعلا فکر می کنم افسردگی....ایشالا که چند روز بعد خودش بره.... 

مین مین...چیزی به امتحاناتت نمودها...از من گفتن!!!

خوشی

حالم خوش نیست...خوش ندارم از آدمایی که هی ناله می کنن...اما عمیقا بهم ریختم....نمی دونم به خاطر اینکه هفته پیش با بابا بحثم شد....یا بحث بعدی از مهمونی مامان...آیا امتحان نه چندان موفقیت آمیزام.....یا اشتباه توی مدرسه...یه جوری کلافه ام....دلم می خواد برم...برم.... 

در حالی که هیچ دلیل قانع کننده ای ندارم.... 

حال روحی ام

از این مدل هاست که ته چاهه...باید یه اتفاق شگفت انگیز بیافته که انرژی ام برگرده...فک کنم اون اتفاقا خیلی ازم انرژی روحی برد....مثلا یه چیزی تو مایه های مسافرت می خوام...مسجد استانبول و می خوام یه جایی یه چیزی بهم انرژی بده....

مهمون

امشب مهمون دارم...راستش اولش می خواستم دو مدل غذا بپزم..با سوپ.....اما یه اتفاقایی افتاد..یهو حس کردم هیچ انرژی  و انگیزه ای ندارم...واسه همین...ترجیح دادم از  بیرون غذا بیارم...بی خیال...واقعا چه اهمیتی داره....هی بپزم....یه مدل غذا  با سوپ وسلام نامه تمام... 

 

خونه رو هم خدا رو شکر مرتب کردم...مونده لباس روی جالباسی که بردارم...با شستن  دامن ام... و پختن برنج سفید...

دلم بستنی می خواد.....