صبحونه رو که خوردم....تصمیم گرفتم تا هوا گرم نشده برم سمت کتابخانه کتاب امانتی ها را پس بدم..چون دیروز آخرین مهلتش بود...بخشی از راه اتوبوس سوار شدم....بخشی هم پیاده اومدم....بیشتر واسه اینکه پیاده روی کرده باشم....سر راهم واسه خودم نکتار آناناس و شیر کاکائو ( عجب ترکیبی ) گرفتم....
الان هم یه آهنگ واسه خودم گزاشتم .موتور درس خوندم روشن بشه.....نگران امتحانم هستم چون امتحانش از این هاست که باید محاسبات هوشمندانه کنی..که سخت نیست...........از اون محاسباتی که من همیشه غیر ممکن ترین حالت به نظرم میاد.....همیشه حالت های خاصی به ذهنم میاد که روتین مساله نیست....و این یعنی گیر می افتم.....
خیلی وقته چیزی ننوشتم...هفته دیگه امتحانم.....یه فصل هایی هست که یه خرده فضایی...آخه نمی شه محاسبات و حفظ کرد...خدا کنه خوب بدم....هرچند خطی که می خونم مغزم آلارم می ده...که نمی کشه..البته لوسم شده خودم می دونم
دو روز پیش فیل خیس باز شد ویه سری به فیس بوق زدم.....هر وقت می رم فیس بوق...به خودم می گم..دیگه نیا....اما گاهی کنجکاوی آدم می کشونه به پرو.فایل دوستاش........واقعیت اینکه مسیر زندگی خیلی هامون عوض شده..هرچند یه روزی شبیه هم بودیم.....اما ذهن مقایسه گر. من...مبنا رو می زاره..وقتی برای آخرین بار اون آدم . دیدم....مسلمه که من بعد سالها خیلی چیزها نمی دونم..تنها چیزی که می بینم..عکس و نوشته ها و موقعیت ها و شغل های کسایی که یه زمانی باهاشون هم سطح بودم....اما لابد و حتما تلاش زیادی کردن.....که الان به اینجا رسیدن که توی عکس هاشون هست....
با این اوصاف...باز هم ..هی مقایسه می کنم...و خودمو بابت تنبلی ها و از دست دادن فرصت ها سرزنش می کنم....
هر وقت می رم فیس بوق...بیشتر دچار یاس فلسفی می شم.....باز تصمیم می گیرم..سر نزم...تا کی و تا چه وقت نمی دونم...اما می دونم...که این حلقه.....باز هم تکرار میشه
همین جا اول از خدا تشکر کنم....همون روز که سردرگم بودم...یکی و دیدم...و بهم کلی امید داد....چیزی که خیلی بهش احتیاج داشتم .خدا رو شکر تونستم با یه استاد سر موضوع به توافق برسم....از حالا به بعد باید بشینم بیشتر کار کنم....
نیم نیم هم خوبه....گاهی یه چیزایی ازش حس می کنم اما مطمئن نیستم
...من
آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم
من آنم که به بدی همت گماشتم
من آنم که در جهالت غوطهور شدم
من آنم که غفلت کردم
من آنم که پیمان بستم و شکستم
من آنم که بدعهدی کردم ...
و ... اکنون بازگشتهام.
بازآمدهام با کولهباری از گناه و اقرار به گناه.
پس تو در گذر ای خدای من!
بخشی از دعای عرفه با ترجمه دکتر شر.یعتی.....
امروز خیلی دلم از خودم گرفته.....قشنگ...حس می کنم که چطور ناشکری کردم....و اونچه داره پیش می اد...چیزی جز نتیجه رفتار خودم نیست....ته دلم خالی شد....چقدر دلم امیدواری خدا رو خداست...اینکه حسش کنی...و حس کنی در جهت رضایت اون پیش می ری...خدایا کمکم کن...نمی خوام مصداق اون چیزی بشم که می گی بنده های من وقتی توی گرفتاری می افتن..یاد من هستن ..وقتی مشکلشون حل می شه من و فراموش می کنم....
اعتراف می کنم...که غفلت کردم....اما دلم آروم نمی گیره...مگه اینکه تو نظر کنی... کمکم کن....که به آرامش برسم....راهمو اشتباه نرم....که به جز تو کی می تونه کمکم کنه...حتی بعد از بارها غفلت ناشکری و گناه...
وقتی 4 تا مقاله می خونی که جمله هاش فعل و فاعلشو قورت دادن....و در مورد مفاهیم فضایی حرف می زنن....اون وقت به کتاب های درسی سجده می کنی...انگار مغز آدم...تمایل به تنبلی داره...یا لااقل مغز من اینجوریه...وقتی می فرستیش توی سربالایی موتورش روشن میشه...اون وقت جاده های صاف ....با سرعت خوب طی می کنه....
تجربه بهم نشون داده...که اگر دچار افسردگی هستین...از همه فراری هستین...خودتون مجبور کنین..بین آدما برین...حالتونو خوب می کنه...عصری با زور خودمو کشوندم خونه مامان....کمی با هم حرف زدیم....الان بهترم و نشستم سر درسم....
نیم نیم هم داره یه حرکت هایی می کنه....