پنچ شنبه

یه حباب توی دلمه....یعنی حباب توی گلوم که بغض میشد..داره می رسه توی دلم... 

فک کنم..از این به بعد کمتر برم فیس بوک بهتره....البته همیشه این حس وداشتم....یه جورایی فیس بوک محل "شو show"...اینکه هرکی یه جوری زندگی شو می خواد نشون بده..تعداد کمی هستن ..که زندگی واقعی شونو به اشتراک می زارن....البته این یه موضوع اختیاری...من خودم هم دوست دارم لحظات خوب و ثبت کنم..و بدها را فراموش...نمی دونم...اما فکر کنم اگه کمتر برم....راحت ترم... 

چقد آزرده خاطر شدم....که همه چی رو رها کردم.... 

از شنبه روزگار نو شروع میشه..روزای درسی و دنبال کار و کناراومدن با خاطرات قدیمی...و رویا پردازی واسه رویاهای همیشگی

آخرین روز

امروز روز آخر بود...همه چی خیلی عادی جلو رفت...هدیه دوست داشتنی گرفتم...نمی دونم..اگه دلم تنگ بشه ..واسه این بچه ها تنگ میشه...اما خب یه چیزی توی سرم هست که خدا رو شکر..فکرا رو می زنه کنار...یه دل آزردگی عمیق هست...که دیگه براش این چیزا مهم نیست.. 

نمی دونم...این شجاعت ام عجیبه... احساساتی میشم...اما ته اش  یه جورایی مطمینم..که دیگه جای من اونجا نبود..

یه روز خوب

امروز بچه ها کلی انرژی مثبت بهم دادن...برخلاف تصورم. 

کلی حرفای خوب... 

یاد ترکیه افتادم...من معمولا یه جایی که می رم..بعدش دلم جای جدید می خواد... 

اما ترکیه فرق داشت..دلم واسه خیابوناش...خوراکی هاش...تنگ شده...واسه مسجداش..واسه هوای خوبش...همه چیش

عصرانه

کارهایی که امروز قرار بود انجام بدم..تا حدودی دادم.. 

هاردمو خالی کردم...یه دستی هم به سرو صورت خونه کشیدم...ناهار قرمه سبزی گذاشتم.... 

وقتی خونه ام دوست دارم...هی برم سر یخچال...فکر کنم اسمم و بنویسم یه کتابخونه... 

بد نباشه..چون چاق هم می شم...هنوز به مامان و بابا نگفت..البته اگه خواهرم..نگفته باشه... 

مامانم زن خوبیه...اما بدون اینکه بهت بگه برنامه می چینه...اگه بدونه سرکارنمی رم...داستان دارم باهاش..کلا سیستمش اینه تو رو توی عمل انجام شده قرار بده...که من اعصاب ندارم... 

یهو می ره..60 کیلو سبزی می گیره...اگه بدونه نیستم...سرکارم..توقع اش کمتره..اما ... 

بالاخره...شتر سواری که دولا دولا نمیشه..باید بهش بگم...اما فعلا اعصاب ندارم... 

همیشه...هم این نگفتن هام به ضررام شده...یکی دیگه می ره میگه و گند زده میشه...به اوضاع و داستان یه جوری دیگه می ره جلو... 

یه وقتایی می گم کاش ماهم مثل این خارجی ها بودیم...16 سالگی می رفتیم پی زندگی خودمون.. 

اینقدام لازم نبود...به همه همه چی توضیح بدیم...پرایوسی زندگی ایرانی کمه...همه دوست دارن..وسط زندگی ات راه برن و نظر بدن...یه قسمت فشار استعفا...حرف مردمه و فک فامیله..خدایا یه حوصله و صبر به من بده...و شجاعت..که اجازه ندم..بقیه به جام نظر بدن و تصمیم بگیرن..خدا رو شکر...تین تین....اینجور تصمیم ها رو می زاره به عهده خودم...شاید تین تین..بهم جرات داد خودم تصمیم بپیرم..برخلاف..بابا و مامان که نمی زاشتن...یعنی غیر مستقیم خودشون هم نفهمیدن به من یاد ندادن خودم تصمیم بگیرم...واسه بچه آخر همه نظر میدن... 

اما من تلاش و می خوام بکنم .امیدوارم بتونم

روز نو

امروز تصمیم گرفتم....تلاش کنم به اوضاع مسلط بشم..و واسه زندگی بدون کار...یه برنامه بچینم..اینکه یا خواب باشم..یا پای اینترنت...عمر هدر دادنه... 

امروز می خوام تلاش کنم..روز خوبی داشته باشم...صبحونه خوردم با پنیر کم چرب 

 

دوست دارم.. 

  • خونه رو کمی مرتب کنم 
  • ناهار واسه فردای خودمو تین تین  درست کنم 
  • هارد سیستم و خالی کنم 

 فعلا همین ها....چون سنگ بزرگ نشونه نزدنه