امروز 3 تا کار دارم.یکی بیمه 2 تحویل کتاب به کتابخونه 3 دادن عکس ی که یک نفر ازم خواست براش پرینت رنگی بگیرم....
حالم نسبتا خوبه...اما کمی حساس شدم...نمی دونم..احساس می کنم مامان از دستم ناراحته....اصلا همش همه چی به خودم می گیرم...در حالی که می دونم خسته بود...همین طور بقیه.....نمی دونم چی ام شده.....
.این ترم درسام خیلی خشک و بی روحن....پر از مخفف...و بدون کاربرد.....با چشم نمی بینی.....یعنی یه پارگراف ترجمه می کنم....فکرم هزار جا می ره...فردا هم رو خیلی وقته منتظرم..تا وضعیتمو دکتر بهم بگه.....فکرای زیادی می اد توی سرم...اما خب....
قضاوت....من که جای دیگه ای غیر از ایران زندگی نکردم...اما خیلی دوست دارم بدونم..این فرهنگ ماست...یا همه جا همین جوره...اونم قضاوت در مورد زندگی کسی ...عادته اصلانا.....هی پچ پچ توی زندگی مردم.....این کار رو کردی....نکردی.....چرا ؟....هی از کنکاش توی زندگی آدم....از مامان آدم می پرسن...از خواهر آدم می پرسن...بابا به شما چه ؟؟ واقعا چه ربطی به شما داره....من می رم سرکار نمی رم....باردارم نیستم....بس کنید تو رو قرآن....کار دیگه ای واقعا ندارین.....
چرا نرفتی...نازک نارنجی بودی....فرضا من نازک نارنجی شما رو مربوطیه ؟؟؟
بی خیال...
زندگی ها با هم فرق داره.....
دروغ خوب نیست....اما فی..س بوک چیزی جز حسرت برام نداره....زندگی قشنگه اونایی که ایران نیستن.....فی..س بوک هم...طرف و رد یابی می کنه....فرودگاهایی که می ره....شهرهایی که سر می زنه....شغل های جدید و زندگی که از نظر من رو به رشده...اما صفحه من مدت هاست راکده....نه کار جدیدی....مسافرت...خوب رفتم بی انصافیه بگم نرفتم.....اما مهم برام پیشرفته....که حسش کنم....اما نمی کنم...پول ؟.....نه فقیرتر شدم....حسرت روی حسرت......
خدایا...اینایی که می گم...ربطی تو به نداره ها...تنبلی خودمه...سرزنش خودم...وگرنه تو اون چیزهایی که باید بهم می دادی دادی.....و ازت ممنون ام....کمک کن ارادم..قوی بشه
هوای بهاریه...روزا سبز هستن...دوست دارم....همین جوری تا می تونم پیاده روی کنم....مشکلم فقط تنبلی تو پوشیدنه لباسه....و گرنه...بقیه اش حله.....تنبلی تو شروع....
درس ها به خوبی تلنبار شدن....
تو خونه قبلی...هرزگاهی ..حس انقلابی مرتب سازی داشتم...اما توی این خونه نمی دونم چمه...
تا تین تین نباشه..دست و دلم به کار نمی ره...شاید چون تین تین...هم بیشتر درگیر کارهای عقب مونده بود...اما وقتی اون استارت مرتبی خونه رو می زنه....من ام ذوق و شوقم می گیره....هنوز با خونه جدید مچ نشدم زیاد....نمی دونم چرا...اما کلا...نمی دونم چرا..اینقد توی این خونه حوصلم سر می ره...با اینکه بزرگتره....من فکر می کنم به خاطر جنوبی وبودنه خونه است....پنجره به حای اینکه رو به خیابابون باشه..رو به حیاطه....و یه جوری انگار آدم دور افتاده.....البته نباید ناشکری کنم...خدایا شکرت.....اما بیشتر منظورم....این بود که....فکر می کنم...یکی از علل.این دل گرفتگی ها و بی اعصابی شهرنشین ها..مدل خونه است....جریان هوا... ...نور آفتابه....ندیدن آسمونه....نداشتن فضای سبزه.....
من فکر می کنم...طبیعت بدن...به طبیعت خدایی نیاز داره... و حیف وصد حیف از عمری که توی این خونه ها می گذره...
خیلی وقته نیمودم اینجا چیزی بنویسم.....روزها تند تند می گذرن....سال جدید هم اومد....
این روزا عجیب دلم خونه بزرگ و ویلایی مدل خارجی می خواد...یه خونه....پر از نور...بدون مشرف...وسط یه حیاط چمن ودرخت خوشگل.....که البته دسترسی اش هم بد نباشه...یه شهر که بشه توش مثل ادم رانندگی کرد....و از طبیعت سبز لذت برد.....دوست دارم پنجره هاش تا کف زمین بیاد و بشه از توی خونه چمن بیرون و دید....وای که چقد دلم می خواد....
توی عید کمی درس خوندم...اما نه به طور جدی....
کاش جهان سومی نبودیم....کاش ما هم مثل خیلی از آدم های دیگه...که روی این زمین زندگی می کنن....یه زندگی سالم و خوب داشتیم....
دلم گرفته از این آپارتمان های بلند....آسمون که پشت دیوارها هستن...دلم گرفت از این دزدی ودقل وریا....از فقر مردم از گرونی ...از همه اون چیزی که ماها رو از یه زندگی خوب محروم کرده و حسرت به دلمون گذاشته.....