کار درست

امروز باید برم می خواستم تو اینترنت نگردم...اما کمی گشتم....نمی دونم...واقعا...کاش این جور موقع ها....یکی می اومد بهت می گفت کار درست چیه ؟

یک اتفاق

دیروز دکترمو دیدم...بالاخره...کلی آزمایش را بهش نشون دادم....جالبه اون آزمایش خفنه..که  درد داشت و  نتایجشم..همچین جالب نبود..قبول نداشت..و اصلا دوست نداشت در موردش سوال کنم...  من که سپردم به خدا....یهو به طرز غافل گیر کننده ای...یه برنامه دیگه چیده شد....دقیقا همون دیروز که دکتر ودیدم....زمان مناسب بود...و فردا باید یه آزمایش دیگه رو انجام بدم.... 

و دیروز دو نفر و دیدم که اینکار و انجام دادن  .در کمتر از 10 دقیقه کارشون انجام شد.... 

بعضی موقع ها که اینجوری میشه...یاد نشونه های کیم/یاگرپائلو./کلیو می افتم.... 

گفتم شاید نشونه است...کسایی که  امروز دیدم... 

می خوام بهش فکرنکنم..در موردش هم تو اینترنت سرچ نکنم.... 

امید به خدا...

بابا

خب ...امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم..به بابا گفتم...یعنی گفتم تو فکرشم که می خوام نرم!!.. امروز رفتن مسافرت...و تا یه مدتی چشم تو چشم نمی شیم.....البته که  بابا مثل هر کس دیگه ای  گفت بهتره برم...اما اون خیلی چیزا رو نمی دونه....من همیشه حرفامو خوردم.... 

چه می دونم 

فکر کنم...اسم اینجا رو بزارم..استعفا بهتره....چون همه پست هام...یه جوری یا اخرش یا اولش  وصل میشه...به استعفام....فعلا هر کی از کارم می پرسه...می گم.. می رم... 

خودم می دونم  مجددا تو هچل می افتم...واسه دروغ ....هی باید دروغ گفت... 

اما مشکل من اینه که ساده ام...نمی تونم بقیه رو بپیچونم....مثل مامان ام....کلا ملت تا ته توی زندگی ادم و در نیارن...ول نمی کنن... بعدش ام هم کلا برات برنامه  می ریزن...البته مشکل اصلی خودمم که خجالتی هستم...ونمی تونم محترمانه خواسته هاشونو رد کنم... 

فردا هم می رم به امید خدا برم پیش دکتر خودم....امیدوارم...دوباره کنسلش نکنن...

عصر ابری

چه جاالب..فکر کنم..حساس شدم.. 

اما توی فیس/بوقم...اکثرا دوستای مدرسه و دانشگاه هستن....البته دوست که چه عرض کنم... 

همدیگر و اسما می شناسیم...طی یه روند سریعی اکثرشون یهو شروع کردن عکس نی نی هاشو گذاشتن 

راستش می ترسم...من تا پارسال قویا نه بودم...اما حالا....نمی دونم... تازه...ولش کن 

 اصلا تصمیم گرفتم یه مدت روش زوم نکنم....اما خب نمیشه....الان برک نیوز همسن و سال های من...بچه دار شدنه....  

همین اواخر...سر میز ناهار تو شرکت یه دختری که ازدواج نکرده و فکر کنم سن اش  هم به نسبه از ماها بالاتره...کنار من و همکار نشست....دختر آروم و ساکتی هم هست....نمی دونم چی شد حرف رفتن من شد....مثل خیلی های دیگه فکر کرد بار/دارم...اما بهش گفتم که نیستم...و بعد بحث عوض شد....یهو گفت...به نظر من..وقتی یکی از دو طرف ( پدر یا مادر ) ته دلشون یه ذره..."نه "واسه به دنیا اومدن بچه باشه....بچه دار نمیشن...چون باید آمادگی کامل و واسه همه چی داشته باشن.. اون روز از حرفاش گذشتم اما حالا گاهی تصویر و صداش میاد تو ذهنم....من چند در صد واقعا واقعا...آمادگی دارم.... 

 

تصمیم دارم فردا برم به مامان و بابا بگم...خلاص بشم...داره این مخفی کاری میاد توی خوابم...آرامشو گرفته....تو خواب می بینم خودمو از بابا قایم می کنم...فردا شب خونه اشون  قراره بریم...زودتر می رم..بگم....احساس می کنم...بی خودی دارم موضوع پیچیده می کنم...

صبح چهارشنبه

یه همچین روزی 8 سال پیش  من رفتم شرکت قبلی....کی فکر می کرد اینجوری بشه...و 8 سال دیگه کجام ؟...البته علاقه ای ندارم مثل این 8 سال زود بگذره دوست دارم کش بیاد..خیلی... 

 

نمی دونم دوست دارم زمان و نگه دارم و بشینم فکر کنم.... 

 

دلم کمی شور می زنه.....شور درسام..شور بچه دار شدن ؟...آینده.... 

گاهی به اونایی که زودتر شروع کردن غبطه می خورم.....همش احساس می کنم..دیر شده... 

نمی دونم چرا... 

خدایا بهم آرمش بده...خودمو به تو می سپرم...