خدا رو شکر وضعیت روحی ام بهتره...دیروز هم زبان و گوش دادم...امروز هم می خوام گوش بدم
با تین تین مهربون تر شدم...البته بگم...دوران خاله پری رو هم از چند روز پیش دارم می گذروندم و هورمون هام کلا سینسوسی شدید عمل می کردن...
می خوام سعی کنم...برنامه مرتب تری داشته باشم
امیدوارم بتونم..عمل کنم وگرنه کلی می شه برنامه بدون ض مانت اجرایی ریخت...مخصوصا من ام که اراده ام چسبیده به حس ام....حس ام نباشه یهو همه چی و بی خیال می شم..
تین تین...همسر مهربان من...از وقتی نمی رم شرکت....یه مقدار تعادل رابطه مون بهم خورده...
هفته پیش که مریض بود و بی اعصاب...اما کلا...هرچی بهش می گم...همش میگه باز تو گیر دادی..
مثلا داشت توی تب می سوخت..اما حاضر نبود بره دکتر...آخه چی بهش بگم...
من هم طی یه واکنش غیر عادی..کاری به کارش ندارم....واقعیتش..الان خودمم اعصاب ندارم...چه می دونم...ولی ترجیح می دم فعلا بهم کاری نداشته باشیم...
خوابم میاد....دو شب پیش خوب نخوابیدم..اما امروز صبح خوابم برد...در آرامش.. خواب می دیدم...
باز رفتم شرکت اما بچه ها کسایی نبودن که توی دنیای واقعی بودن..اما من می شناختمشون...
یا اینکه بچه های مدرسه بودن....خلاصه یه چیزی تو مایه های دو روز آخر بود...که همه هی می پرسیدن...
بعد توی همون حس و حال الکنگی بودم....که مامان ام اومد...بعد یه اشارتی بهش کردم..اما نگفتم که دیگه شرکت نمی رم...جالبه تو خواب مامان یه حرفی زد که کلی سبک شدم
مامان گفت : دنیا بزرگ تر از اونی که فقط اینجا ( شرکت قبلی ) آدم ازش درس و تجربه یاد بگیره
بعد یهو عین آب روی آتیش سبک شدم...واسه همین فکر کنم بعدش صبح خواب عمیق تری رفتم
واقعا مغز پیچیده است...
چته مین چته....
نمیدونم...اما روانم صافه صاف..
فکر کن..یه عمو دارم...درونگرا .....شهرستان هستن
یه کاره..احوال من و از بابام پرسیده.....کاری که به عمرم ندیدم..انجام داده..یعنی حضوری چرا ها..اما اینکه تلفن بکنه و بگه...بعد بابا...یه جوری تاکیدی خاص بهم گفت.....نمی دونم..شاید تلپاتی شده بامن...البته من ام درونگرا هستم.می خواستم عصری بهش زنگ بزنم اما هرچی فکر کردم..دیدم..حرفی ندارم بهش بگم...
خدایا خودت شادم کن...این شرکتم داداشمم ردم کنن...میشه...من یه مدت توی غارم خودم باشم..
..از سیگار بدم میاد...اما فکر کنم اگه سیگاری بودم..الان سیگار می کشیدم...با اینکه اصلا هیچ تصوری ازش ندارم...شایدم یه جور تصویر ذهنی از فیلم هاست
خودم می دونم چمه...وقتی یه چی باب میلم نیست...این طوری میشم..من خجالتی ام...وقتی توی رو درباسیتی می افتم اینطوری میشم....
من دلم نمی خواد برم این شرکت داداشم..با اینکه معروفه...
از اون طرف عقلم بهم نهیب می زنه..خله..بسه...
اما دلم می خواد نرم...اما آدم نیستم وقتی تو خونه ام درس بخونم برم ای /ال تس بگیرم...برم..مدرک بگیرم...همش توی اینترنت می چرخم و رویا بافی می کنم
خدایا میشه یه جوری خودت ردیف کنی...من نرم این شرکته...یه جوری پیش داداشم ضایع نشم...مثلا بگن...خوردیم به پیسی..دلار گر/ون شده پروژه متوقفه...فعلا نیرو نمی خواهیم...
هی هی....عین اون موقع ها که دعا می کردم خواستگارا خودشون نه بیارن....خدایا خواهش می کنم کمکم کن..