حال و هوا

این روزا....شرایط خاصی دارم که شاید دیگه تکرار نشه.....نمی دونم تا حالا اینقد عاجز و درمونده نبودم....یعنی فکر کن توی بطن ماجرا باشی..نقش اول...اما هیچ کاری نتونی بکنی....یه جوری انگار زندگی با همه وسعتش می خواد بهت بگه فکر کردی چه کاره ای ؟؟... 

تین تین هم درگیره...خسته است و جسما توان نداره....نمی تونم حرفامو به کسی بگم...چون دیگران..بهم بیشتر اضطراب می دن...تا اینکه بتونن کاری کنن..یعنی در واقع کسی کاری نمی تونه بکنه......جز اینکه بقیه رو ناراحت کنم چیز دیگه ای نیست...باید منتظر بمونم...یه جور انتظار...خاص...هیچی قابل پیش بینی نیست...روزام که توی سکوت می گذرن و ناچارا پای تلویزیون...نمی تونم خیلی بشینم...از اینترنت به خاطر واقعیتی هایی که در مورد شرایطم توش نوشته فراریم..... 

فقط دلم می خواد آدما دور و برم باشن...بدون اینکه چیزی ازم بپرسن.........شاید یه جور خودخواهی باشه..... 

می رم خونه مامان...رفت و امد خونه شون اذیتم می کنه....خونه خودمون سکوت مطلقه.... 

نمی دونم...خدایا خودت کمکم کن این روزا رو طوری بگذرونم...که پشیمونی به کار نیاد...اگه ناشکری کردم..من و ببخش..اگه حق کسی خوردم...ازم بگذر....خودت کمک کن..که این امانتی که بهم دادی....صحیح و سالم تحویل بدم....

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا بانو چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.119.blogsky.com

سلام.من تازه وبت رو دیدم و خوندمش.منظورت یه نینی؟عزیزم ایشالا به خوبی و سلامتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد