این روزا پر احساس های متفاوتم....به روابط بین آدما فکر می کنم....به تنهایی هاشون....به تنهایی داداشم...که سعی کرده با بردن مامان و بابا به خونشون....نمی دونم شاید دلتنگی ها رو کم کنه.....به پسر کوچولوش فکر می کنم...که تلاش می کنه...بره توی جامعه ای که هم زبونش نیستن...و حالا به زودی دوباره تنها می شن.....
به بچه خودم فکر می کنم...که اونم تنهاست...به اومدن مامان و بابا فکر می کنم......به زندگی آدما....فامیلا....خواهر وبرادر....
.به مرگ فکر می کنم.....به اینکه آدمای دوست داشتنی از کنار هم برن....
نمی دونم چم شده..احتمالا سطح هورمونی ام داره بالا و پایین می ره و من وبا خودش این ور اون ور می بره.....
.......
یه زمانی زبانم خیلی بهتر بود...الان واسه ترجمه یه مقاله همش در حال فرارم.....