صبح ابری

من که لندن نبودم...اما فکر می کنم...تهران هم یه چند هفته ای هواش متغیره...شده مثل اروپا....یکهو افتاب سوزان...بعد رعد وبرق..ابری... 

..انگار یکی مغزمو قفل کرده....نمی دونم چکار کنم...هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم...مثل همیشه...نمی تونم تصمیم بگیرم..چون شجاعت ندارم پای تصمیم ام بمونم... اگه اشتباه کنم...محاکمه ای که خودم واسه خودم برگزار می کنم....پر از سرزنش و سرکوفت خواهد بود.....در هر صورت من خودمو خوب می شناسم..هر تصمیمی بگیرم...ذهنم می ره روی اون یکی سمته....و در نهایت پشیمونم....آخه چرا من اینجوریم...چرا نمی تونم....یه مسیر وانتخاب کنم و سرمو بندازم پایین و با قدرت تمام توش بدوم.... 

خدایا کمکم کن..خواهش می کنم

سردرگمی

فک کنم باز افسردگی اومده سراغم....نمی دونم چرا اینجوریم...حس هیچ کاری نیست....این جور موقع ها...باید یه دوست دلسوز داشت که دستت و بگیره....بیادکمکت...اما دخالت نکنه تو زندگی ات....من ه همچین کسی ندیدم....که بتونه روی مرزش بمونه....یکی باید باشه که صبح بهت تلفن کنه بگه....درساتو خوندی....مقاله گرفتی...یه انگیزه...نمی دونم...چیکار کنم....امروز به زور دارم...واسه خودم ناهار درست می کنم....اونم ماکارونی....گاهی توی پله های آپارتمان  بوی غذای خوب میاد...دلم می خواد برم در خونشون بزنم بگم...غذا چی دارین ؟ این چیه اینقده خوشبوه... 

باید برم دانشگاه.... 

دنبال یه استاد واسه پروژه...اما نمی دونم چم میشه..استاد که می بینم ترس برم می داره....یکهو می کشم عقب... 

 

چه جالب..حین تایپ این نوشته ها...تین تین زنگ زد...گفت به نظر من برو سراغ فلان استاد... 

شاید خدا حرفام و شنید..اون که می شونه..شاید خواست بهم جواب بده...اما خدایا...شکرت بابت وجود تین تین...

آب غوره

این روزا خیلی دوست دارم آب غوره بخورم...اما از فشارم می ترسم....اگه زیاد بخورم...سزم گیج نمی ره...فقط یه حالی بهم دست می ده که نمی دونم چیه....انگار معده ام به شدت سنگین میشه....و عصبی میشم...حالا نمی دونم مال افت فشاره...یا چیزه دیگه های...

ترس

میگن از هر چی می ترسی بپر توش....به نظرم درسته...نمی دونم منشاء ترس چیه....چی تو ذهن آدم اتفاق می افته...اما...واسه ترس های بی مورد....یعنی مثل  ترس از انجام کاری....که خیلی ها انجام میدن....و کار خوبی هم هست.....باید باهاش مبارزه کرد....البته اولش سخته..اما بعد که می ری جلو..می بینی...ای بابا...چه الکی خودت خودتو باند پیچی کردی و گارد گرفته بودی...این موضوع در مورد من صدق می کنه....جالبه که غلبه به ترس و توی خانواده خودم یاد نگرفتم....همیشه خواهری ..داداشی بود...که راه و برام هموار می کرد..اما تین تین...کلا صبوره.. وبه آدم دل و جرات میده...نقطه مقابل بابام..بابام...یه آدم محتاطه...اصلا ریسک نمی کنه و طبعا روی ما هم اثر گذاشته....از نظر اون یه سری کارا اصلا آدم سراغش نره...البته حسن این شیوه زندگی اینکه درگیر خطای کمتری میشی... 

.اما تین تین برعکس...همش میگه آدم خودش نباید خودش سانسور کنه....فوقش به آدم یه نه می گن....چیزی نمیشه که.....من حالا واسه بعضی چیزا دل و جرات دارم..واسه بعضی چیزا نه.... 

.... 

 

من وقتی زیاد پای اینترنت می شینم یا تلوزیون...ذهنم بلاک میشه...و دیگه روی درس نمی تونم تمرکز کنم..باید مصرف اینترنت و محدود کنم.... 

مین مین...خواهش می کنم...چیزی به آخر ترم نموده..

خجالت

نمی دونم از کی و چرا آدم خجالتی شدم....اما خجالت همیشه با من بوده و هست....اکثر اوقات نتونستم ازحقم دفاع کنم و یا بتونم خودمو پرزنت کنم....یکی از علت هاشم گفتم...ترس عجیبی از مسخره شدن دارم....اعتماد به نفس کمی هم دارم....تو هر مقطعی  از زندگی هست که باید سمج و پیگیر بود...اما من...یکهو...با شنیدن یه نه....اعتماد به نفسم می خوابه کف زمین...و قایم می شم.....راستش رنج می برم...مخصوصا که سنت  هم کم نباشه...یه آدم بزرگ خجالتی... 

من از بچگی اینطور بودم.......وقتی این  اخلاق و توی بچه های کوچیک می بینم.....دلم براشون می سوزه....آخه چرا یه بچه باید خجالت بکشه....یادمه یه برنامه توی تلویزون بود که تحقیق بود..نشون می داد بخضی از رفتارها...توی ذات بچه هاست...و بخشی تاثیر محیط و تربیته... 

مثلا نشون می داد..یه بچه ای که به سن یادگیری نرسیده بود...اما می ترسید....برعکس یکی تو همون موقعیت نمی ترسید..نمی دونم..در هر صورت...کاش می تونستم به خجالتم غلبه کنم...سر و کله زدن خوده ادم با خودش خیلی انرژی بره