هیچ وقت فکر نمی کرده یه روزی باز بیام اینجا....نمی دونم چی شد...شاید احساس کردم دارم خفه می شم....
همه چی از بعد جشن تولد نیم نیم شروع شد....بعد یکسری برخورد اومد توی نظرم....و حالا نمیتونم ببخشم کسایی را که ناراحتم کردن و هی میاد تو ذهنم
قبول دارم که من تعادل توی خرید هدیه رعایت نمی کنم...اغلب اوقات هدیه های گرون می خرم... حتی ممکنه خودم نیاز داشته باشم.....اما برای بقیه می خرم....
دقیقا اشتباه هم همین جاست.....واقعیتش تا قبل به دنیا اومدن نیم نیم توقع جبران از کسی نداشتم...اما وقتی هدیه های نیم نیم را از طرف کسایی که براشون همیشه بهترین هدیه ها را دادم ، مقایسه کردم....بهم ریختم...
یکهو یاد عید افتادم...که به نیم نیم عیدی ندادن..اما من بهشون دادم....یاد خودم می افتم که جوری پول هامو خرج می کردم و حالا.....
البته یه جای کار ایراد داره..اون هم خودم هستم..الان توی یه فازی رفتم که از همشون دلخور شدم و دلم نمی خواد ببینمشون....کمی عقلانه فکر کنم اینکه یکهو همه بد شدن...خوبی هاشون چی ؟ پس
اما این بار دل به دل خودم دادم....دیگه نمی خوام متین و موقر باشم...جبران می کنم به همون شیوه خودشون...بوی بد انتقام اومد!....انتقامی در کار نیست....
فقط قراره خودمو کنترل کنم و موقع هدیه خریدن...دقیقا مثل خودشون رفتار کنم....
احساس می کنم چقد لولم پایین اومده...اما یه چیزی توی وجودم جوش می خوره ناراحته....اوصلا هم درست میگه....باید بهش گوش بدم...