خرید

خیلی حرفا توی سرمه..اما دقیقا نمی دونم چیه....شاید یه سری فکر بی خود باشه...شاید.... 

 

دلم می خواد برم خرید..اما با تین تین...اما اون وقتش این روزا پره....دلم نمی خواد با کس دیگه ای برم....تنهایی هم نمی دونم چرا حسش نیست....  

آها..یه چیزی...یکی چیزی که ناراحتم کرده...کاره...یکی ازدوستامونه....البته کاره خاصی ام هم نکرده بنده خدا..اما چند روزیه فکرم درگیرشه....یه چیزی ته مغزم هی وول می خوره....که چرا این رفتارو کرد... 

موضوع خیلی ساده بود..توی ایمیل یه سوال پرسیده بود که جواب دادم..وقتی سوال متقابلشو پرسیدم...جواب نداد...واقعیتش...درک نمی کنم کارشو...مثل این می مونه یکی ازت بپرسه..ماشین داری...من مثلا بگم..نه شما چطور...اونم هیچی جواب نده...هرچند جواب سوالم تا چند ماه دیگه معلوم میشه....اما یکی و دوبار یه همچین برخوردی ازش دیدم..اما نه  این حد مستقیم....در هر صورت...هرچی به و خودم می گم...بابا بی خیال....اما ذهنم درگیره و فقط الکی می گم...مهم نیست... 

یادمه یه تکنیکی بود..که  اگه یه وقتی از دست یکی  یا کار یکی ناراحت می شی...تصویر و کار اون آدم تو ذهنت کوچیک..کن....خیلی کوچیک...خیلی.....حتی از نقطه سوزن هم کوچیک تر.....بعد یواش یواش یه حس بهتری بهت دست می ده و به خودت کمک می کنی....که اهمیت موضوع توی ذهنت کم کنی... 

 

فردا

فردا امتحان دارم.....این چند روزه... کج و دار مریز درس و رو خوندم...اما  واقعیتش...می تونه امتحان سخت تر از این حرفا باشه....اما وقتی فکر می کنم..امتحان سخته...اضطراب می گیردم..... کلا یکهو بی خیال می شم..و هیچی نمی خونم....خل شدم فکر کنم... 

این امتحان و که بدم...باید بشینم سر تحقیقم که سرآغازیه برای تلاش بیشتر.....کاش می تونستم تمرکز کنم...و از زمانی که برام باقی مونده بهترین استفاده رو بکنم...

کتابخانه

صبحونه رو که خوردم....تصمیم گرفتم تا هوا گرم نشده برم سمت کتابخانه کتاب امانتی ها را پس بدم..چون دیروز آخرین مهلتش بود...بخشی از راه اتوبوس سوار شدم....بخشی هم پیاده اومدم....بیشتر واسه اینکه پیاده روی کرده باشم....سر راهم واسه خودم نکتار آناناس و شیر کاکائو ( عجب ترکیبی ) گرفتم.... 

 

الان هم یه آهنگ واسه خودم گزاشتم .موتور درس خوندم روشن بشه.....نگران امتحانم هستم چون امتحانش از این هاست که باید محاسبات هوشمندانه کنی..که سخت نیست...........از اون محاسباتی که من همیشه غیر ممکن ترین حالت به نظرم میاد.....همیشه حالت های خاصی به ذهنم میاد که روتین مساله نیست....و این یعنی گیر می افتم..... 

امتحان

خیلی وقته چیزی ننوشتم...هفته دیگه امتحانم.....یه فصل هایی هست که یه خرده فضایی...آخه نمی شه محاسبات و حفظ کرد...خدا کنه خوب بدم....هرچند خطی که می خونم مغزم آلارم می ده...که نمی کشه..البته لوسم شده خودم می دونم 

دو روز پیش فیل خیس باز شد ویه سری به فیس بوق زدم.....هر وقت می رم فیس بوق...به خودم می گم..دیگه نیا....اما گاهی کنجکاوی آدم می کشونه به پرو.فایل دوستاش........واقعیت اینکه مسیر زندگی خیلی هامون عوض شده..هرچند یه روزی شبیه هم بودیم.....اما ذهن مقایسه گر. من...مبنا رو می زاره..وقتی برای آخرین بار اون آدم . دیدم....مسلمه که من بعد سالها خیلی چیزها نمی دونم..تنها چیزی که می بینم..عکس و نوشته ها و موقعیت ها و شغل های کسایی که یه زمانی باهاشون هم سطح بودم....اما لابد و حتما تلاش زیادی کردن.....که الان به اینجا رسیدن که توی عکس هاشون هست.... 

 

با این اوصاف...باز هم ..هی مقایسه می کنم...و خودمو بابت تنبلی ها و از دست دادن فرصت ها سرزنش می کنم....  

هر وقت می رم فیس بوق...بیشتر دچار یاس فلسفی می شم.....باز تصمیم می گیرم..سر نزم...تا کی و تا چه وقت نمی دونم...اما می دونم...که این حلقه.....باز هم تکرار میشه

تشکر

همین جا  اول از خدا تشکر کنم....همون روز که سردرگم بودم...یکی و دیدم...و بهم  کلی امید داد....چیزی که خیلی بهش احتیاج داشتم .خدا رو شکر تونستم با یه استاد سر موضوع به توافق برسم....از حالا به بعد باید بشینم بیشتر کار کنم....

نیم نیم هم خوبه....گاهی یه چیزایی ازش حس می کنم اما مطمئن نیستم