هوا که کم کم گرم میشه پنجره ها باز میشه.....یکی دور و برمون هست تو کار ساز سنتی...فکر کنم سنتور تمرین می کنه....اکثر اوقات هم موزیک سنتی گوش می ده..یعنی اهنگ خالی..اما صداش قابل تحمله....یعنی پنجره رو ببندی....صدای مشخصی نمی اد.........
یکی دیگه هست...نمی دونم کیه....احتمالا یه نوجونه...تو کار آهنگ جدیدای امروزیه..که بیشتر ناله می کنن و شعرهای بی سر وته... وداغون داره....این یکی صدا رو تا ته می بره بالا.....گاهی رحم می کنه کم می کنه....گاهی طولانی گوش می ده...گاهی کوتاه....
حالا نمی دونم صدای این موسیقی ها از لج همه..یا ربطی نداره...اما من با دومی مشکل دارم...
از صبح تا حالا هم یه دختری که اونم به نظرم نوجونه...مشغوله جیغ و داده....نمی دونم چشه....اما یکهو صدا رو می ده بالا.....نمی دونم با کی مشکل داره.....
این روزا استوپ شدم....که هیچ خوب نیست...
یه سری رختخواب از خونه مامان اوردم.حونه قبلی مون جا نداشتیم. منم اونجا گزاشته بود....رختخواب ها یه بوی گرفتن...یعنی از اول هم این بو رو می دادن..بوی پنبه است فکر کنم..بوی حنا می ده...خلاصه که ملافه ها رو هر روز یه سری می فرستم تو ماشین لباسشویی...پنجره ها رو هم باز کردم....اما مساله خود پنبه ها هستن...که نمی دونم چه جوری بوشون از بین می ره...شاید افتاب بخوان...اما به جز یه ایوان فسقلی جایی و ندارم..اصلا امکانش نیست.به نظرم...به عروس نباید رختخواب بدن...دوتا لحاف تشتک نازک لا.ی.کو...کافیه واسه اینکه احیانا کسی شب خونه آدم خوابید...کی دیگه این روزا با این آپارتمان ها...می ره خونه کسی...مگه مجبور باشه...
الان هم جا رختخوابی ندارم وبه سبک قدیم باید رختخواب ها را گوشه دیوار بچینم..بره بالا...
دشب یه پشه دیونه...بد خوابم کرد..الان ته مه های سرم درد می کنه..هنوز موضوع پروژه ام مشخص نیست..عصری قرار بره پیش یه استاد...می ترسم...
من که لندن نبودم...اما فکر می کنم...تهران هم یه چند هفته ای هواش متغیره...شده مثل اروپا....یکهو افتاب سوزان...بعد رعد وبرق..ابری...
..انگار یکی مغزمو قفل کرده....نمی دونم چکار کنم...هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم...مثل همیشه...نمی تونم تصمیم بگیرم..چون شجاعت ندارم پای تصمیم ام بمونم... اگه اشتباه کنم...محاکمه ای که خودم واسه خودم برگزار می کنم....پر از سرزنش و سرکوفت خواهد بود.....در هر صورت من خودمو خوب می شناسم..هر تصمیمی بگیرم...ذهنم می ره روی اون یکی سمته....و در نهایت پشیمونم....آخه چرا من اینجوریم...چرا نمی تونم....یه مسیر وانتخاب کنم و سرمو بندازم پایین و با قدرت تمام توش بدوم....
خدایا کمکم کن..خواهش می کنم
فک کنم باز افسردگی اومده سراغم....نمی دونم چرا اینجوریم...حس هیچ کاری نیست....این جور موقع ها...باید یه دوست دلسوز داشت که دستت و بگیره....بیادکمکت...اما دخالت نکنه تو زندگی ات....من ه همچین کسی ندیدم....که بتونه روی مرزش بمونه....یکی باید باشه که صبح بهت تلفن کنه بگه....درساتو خوندی....مقاله گرفتی...یه انگیزه...نمی دونم...چیکار کنم....امروز به زور دارم...واسه خودم ناهار درست می کنم....اونم ماکارونی....گاهی توی پله های آپارتمان بوی غذای خوب میاد...دلم می خواد برم در خونشون بزنم بگم...غذا چی دارین ؟ این چیه اینقده خوشبوه...
باید برم دانشگاه....
دنبال یه استاد واسه پروژه...اما نمی دونم چم میشه..استاد که می بینم ترس برم می داره....یکهو می کشم عقب...
چه جالب..حین تایپ این نوشته ها...تین تین زنگ زد...گفت به نظر من برو سراغ فلان استاد...
شاید خدا حرفام و شنید..اون که می شونه..شاید خواست بهم جواب بده...اما خدایا...شکرت بابت وجود تین تین...
این روزا خیلی دوست دارم آب غوره بخورم...اما از فشارم می ترسم....اگه زیاد بخورم...سزم گیج نمی ره...فقط یه حالی بهم دست می ده که نمی دونم چیه....انگار معده ام به شدت سنگین میشه....و عصبی میشم...حالا نمی دونم مال افت فشاره...یا چیزه دیگه های...