خدا

...من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم

من آنم که به بدی همت گماشتم

من آنم که در جهالت غوطه‌ور شدم

من آنم که غفلت کردم

من آنم که پیمان بستم و شکستم

من آنم که بدعهدی کردم ...

و ... اکنون بازگشته‌ام.

بازآمده‌ام با کوله‌باری از گناه و اقرار به گناه.

پس تو در گذر ای خدای من!


 

بخشی از دعای عرفه با ترجمه دکتر شر.یعتی..... 

 

امروز خیلی دلم از خودم گرفته.....قشنگ...حس می کنم که چطور ناشکری کردم....و اونچه داره پیش می اد...چیزی جز نتیجه رفتار خودم نیست....ته دلم خالی شد....چقدر دلم امیدواری خدا رو خداست...اینکه حسش کنی...و حس کنی  در جهت رضایت اون پیش می ری...خدایا کمکم کن...نمی خوام مصداق اون چیزی بشم که  می گی بنده های من وقتی توی گرفتاری می افتن..یاد من هستن ..وقتی مشکلشون حل می شه من و فراموش می کنم.... 

اعتراف می کنم...که غفلت کردم....اما دلم آروم نمی گیره...مگه اینکه تو نظر کنی... کمکم کن....که به آرامش برسم....راهمو اشتباه نرم....که به جز تو کی می تونه کمکم کنه...حتی بعد از بارها غفلت ناشکری و گناه...

مقاله

وقتی 4 تا مقاله  می خونی که جمله هاش فعل و فاعلشو قورت دادن....و در مورد مفاهیم فضایی حرف می زنن....اون وقت به کتاب های درسی سجده می کنی...انگار مغز آدم...تمایل به تنبلی داره...یا لااقل مغز من اینجوریه...وقتی  می فرستیش توی سربالایی موتورش روشن میشه...اون وقت جاده های صاف ....با سرعت خوب طی می کنه.... 

 

تجربه بهم نشون داده...که اگر دچار افسردگی هستین...از همه فراری هستین...خودتون مجبور کنین..بین آدما برین...حالتونو خوب می کنه...عصری با زور خودمو کشوندم خونه مامان....کمی با هم حرف زدیم....الان بهترم و نشستم سر درسم.... 

 

نیم نیم  هم داره یه حرکت هایی می کنه....

هم صحبت

دلم یکی و می خواد که باهاش حرف بزنم....من خیلی کم حرفم....اما فکر کن در طول روز گاهی با هیچکی حرف نمی زنم....تا تین تین بیاد...با مامان و خواهر هم مکالمه هامون کوتاه...دلم یه دوست می خواد....یکی که حرفای هم و بفهمیم...و مرزهامون قاطی نشه...

مامان 2

در ادامه پست قبل...مامان ظاهرا زنگ زده و خبر مهمون های من و به خواهرم داده..خواهرهم داره پشت تلفن نحوه قرمه سبزی خوب و توضیح می ده...!...می گه می خواهی ببیام...برات درست کنم..!!.می تونم تصور کنم که مامان در مورد قرمه سبزی آبکی ام چی ها گفته...البته واسه همه چی مخصوصا ایراد ها ی بچه هاش...همیشه بزرگ نمایی می کنه و خوبی های دیگران و بزرگ نمایی ابضا... 

یعنی اعتماد به نفس آدم و دود می کنن می فرستن رو هوا.... 

نمی دونم این چه رفتاریه آخه...شایدم هم من چون ازش نظر نمی خوام...یه جور رفتار ناخودآگاهه...همیشه ازش شنیدم..که شماها من و قبول ندارین....شاید یه جور واکنش تدافعیه... 

اما واقعیت این نیست که قبولش ندارم..دغدغه های مامان ..دغدغه من نیست....عمرا اگه برام خیالی باشه...غذا بد بشه....و برن پشت سرم حرف بزنن...کسی که شعور نداشته باشه و بخواد بدی غذای رو بهانه کنه و شخصیت و خراب کنه...حرفاش برام اهمیتی نداره.....مهمون وقتی میاد خونه آدم...باید ممنون میزبان باشه واسه لطفش...دیگه ایراد گرفتن...نشونه کمبود شخصیته...که من فکرمو مشغولش نمی کنم......هرچند بنده خدا ها فامیل تین تین...ندیدم..این چیزا توشون باشه...

مامان ایراد گیر

خواهر تین تین قراره واسه یه مراسم از شهرستان بیاد....زنگ زدم مراتب و به مامان اطلاع رسانی کنم...در عرض مکالمه 5 دقیقه ای ما..... 

مامان : چی می خواهی درست کنی ؟ 

من : احتمالا یه خورش 

مامان : می خواهی من فسنجون درست کنم 

من: نه....خواهر تین تین رژیم داره...شب می رسن...من می دونم یه چیز ساده باید درست کنم. گوشت سفید باید بخوره..

مامان:پس مرغ ها رو سرخ کن 

من : نه مرغ می زارم واسه فرداش... 

مامان : پس خورش کرفس درست کن ..من می رم کرفس می گیرم..برات..

من: مامان هر کسی خورش کرفس دوست نداره..همون قرمه سبزی می زارم... هر چی اضافه اومد فرداش با ناهار می آرم..

مامان :پس توی خورش..لواشک بریز...اون روز که اومدم خونتون خورشتت آبکی بود.. گوشت هم زیاد توش بریز پشت سر آدم  حرف نزن 

من: باشه.. 

مامان : توالان باید هر روز آب میوه بخوری... 

من : من هر روز سیب می خورم 

مامان : نه...روزی 5 تا سیب...که نمی خوری...باید آب میوه بخوری..فلانی هر روز می خوره 

من:  باشه...

و دیگه سعی کردم سریع مکالمه رو تموم کنم... 

می دونم مادره..می دونم دلسوزی...اما همش ایراد...همش...اصلا نگاه مثبت توش نیست.. 

 

والا اون قرمه سبزی که اومده بود خونمون درست کردم....زیاد موند...و گوشتش هم مجبور شدم بریزم دور...!!!!...مامانم و درک نمی کنم...معیارش فقط خوردن و چربی وچیلی و زیاد بودن غذاست...