دارو خانه

تاالان چند بار برام پیش اومده.....که می ری داروخانه.....توی دارو خونه...اوصلا باید یه دکتر داروساز باشه...البته نمی دونم تا چه حد نظرم درسته..اما فکر کنم قانونا یه دکتر اونجا باید باشه...و وظیفه اخلاقی یه دکتره اینکه بگه....عزیزم..دوایی که می خواهی ما نداریم...اما مشابه داریم....!!!.. 

 و به مریض توضیح بده....اسم دوای شما اینه ولی من این ودارم..... 

.اما از اونجایی که کلا دوا وارد نمی شه و کلا با تح.ریم های گل وبلبل.....که صدقه سر....تصمیمات ات.می حضرت مملکته......هی چی حساب کتاب نداره.....و پیدا کردن دوای نایاب...خودش داستانیه..... 

مثل امروز من....که رفتم داروخانه نسخه دوا رو قرص های مکمل هست بهش نشون می دم....کسی هم که جوابمو داد فکر کنم دکتر نبود....دکتره یه مرد مسن دیگه بود...مرد جوان تر با اطمینان می گه دوا هاتو دارم..اما خب به شرطی بهت می دم که کل نسخه رو ببری!!! توی دلم گفتم ...تاجر ...! راستش از حرفش خوشم نیومد...تشکر کردم و اومدم بیرون تصمیم گرفتم داروخانه دیگه ای برم....داروخانه ای که رفتم مثل جاهای قبل گفت قرص هاتو ندارم...اما مشابه شو دارم.....خلاصه من هم ازش تشکر کردم برگشتم داروخانه اول.... 

موقع حساب کردن گفتم می خوام دواها رو ببینم....جالبه هیچ کدوم از دواها اون مارکی نبود که من می خواستم و مشابه بود....!!! بماند که مرد تاجر از اینکه دارم چک می کنم عصبانی شد و  گفت نمی خواهی نبر..دکتر دارو ساز هم همین و می گفت...خلاصه کلام....خسته بودم... 

و چون چندین داروخانه رفته بودم و همه مشابه داشتن.....دواهای همین داروخانه رو خریدم... 

 

اومدم خونه دیدم ای دل غافل....یه سری ویتامین زیادی داره که من نباید مصرف کنم...!! 

حالا باز می خوام عصری برم چند تا داروخانه برگردم...اگه چیزی پیدا کردم...برم داروخانه اولی ببینم دواها رو بر می داره...آخه خودش گفت...فقط دو بسته مونده...شاید برداشت....فقط واقعیتش دوست ندارم برم اونجا باهام بد حرف بزنه....اما یادم می مونه...دیگه هیچ وقت پامو توی اون داروخونه نزارم....آدم از هرکسی انتظار تقلب داره...جز دکترها...اونقد باید وجدان داشته باشن...که راهنمایی اشتباه نکن...اما اونها هم آدمن...مثل همه ماها...نمی دونم

کنسل

مهمونی کنسل شد...یکی از فامیل ها ی شهرستان مریض شده بنده خدا.....آخر هفته باید برن دیدنش...خدا کمکشون کنه..شفا پیدا کنه....راستش...کمی غصم گرفت...نمی دونم چرا...واسه اون بنده خدا ناراحت شدم..امیدوارم خدا کمکش کنه  و هر آنچه صلاحشه همون بشه... 

موتور درس خوندنم باز خاموش شده....یعنی هر روز باید هلش بدم.... 

کاش این همسایه های آپارتمان نشین...اینقد می فهمیدن که توی آپارتمان نباید آهنگ با صدای بلند گوش بدن.....خدا هدفون واسه چی آفریده ؟؟...دلیلی نداره اون موقعه که شما رو مود آهنگ گوش دادنی بقیه هم باشن...وتازه هم آهنگ های شما رو دوست داشته باشن...کمی انصاف هم خوب چیزیه.........اکثر این مدل آدما ، کلی کلاس می زارن و دماغشون سربالاست و چه می دونم....یه جوری  برخورد می کنن که انگار آخر فهم و شعور هستن..اما دریغ از کمی درک و منطق

خدایا شکرت

خدایا شکرت....کار مامان و بابا راه انداختی....ما که کاره ای نیستیم..اما قشنگ حس کردم که هواشون داری....یعنی همیشه داری....من چشمام بسته بود..

بزرگ

آدم وقتی سن اش بالا می ره....کلا کم تر حوصله داره....و به حرف کسی هم گوش نمی ده.... 

این واقعیتیه که در مورد مامان بابای من داره پیش می آد....مخصوصا بابام که یه عمر صاحب نظر بوده....و همه برای تصمیم گیری پیشش می اومدن....البته یه قول تین تین یه روزی هم نوبته ماست....مامان بابای اون هم همین مساله رو دارن.....اما فکر می کنم به ماها یاد ندادن چه جوری باید با یه آدم مسن برخورد کرد...چه جوری بهش گفت کارشون درست نیست و منصرفشون کرد....جوری که بهشون برنخوره....یه عالمه کتاب در مورد برخود با جوان و نوجوان....امامن ندیدم...برنامه ای کتابی در مورد برخورد با آدم های مسن.....شاید هم هست و من ندیدم.... 

بدی ماجرا اینکه من چون بچه آخرم ....کلا خیلی به حرفام کسی گوش نمی ده و همه عادت کردیم...برادر خواهر بزرگتر نظر بدن..اصلا یه جورایی خودمم اعتماد به نفسشو ندارم...بیشتر من نقش نیروی کمکی توی تصمیمات دارم.... 

اتفاق خاصی نیفتاده...اما کمر مامان من هم مثل خیلی ها مشکل داره و مامان اصلا وابدا مراعات نمی کنه....همین مهمونی روز جمعه اش..چقد باید از کمر خم بشه...اما کو گوش شنوا...می گه من تا هستم باید بیایین....من می رم کمک اش...اما خب...بالاخره اون اذیت میشه.... 

 

بابا هم یه مدل دیگه..البته...می دونم دست خودشون نیست...اقتضای سن و شرایطشونه..بیشتر دلم می خواد بدونم...چه جوری باید باهاشون برخورد کرد....که بهشون برنخوره...چون گاهی حس می کنم...وقتی نظراشون رد میشه..دچار حالت های افسردگی میشن...الانم سر یه رادیولوژی و دکتر نزدیک 4..5 تا تلفن کردیم....

مهمون

مامان من عاشق مهمون بوده و هست....یادمه...همیشه ما مهمون داشتیم...و کلا آدم سورپرایز می کرد....می دیدی یکی دعوت نداره...اما مامان لحظه آخر دلش نمی آدو اونا رو هم می گفت....من هم هی غر می زذم...چون تمیز کاری و جمع و جور کردن...اوصلا به عهده من بود..... 

برنامه جمعه هاشم اینکه همه بچه ها بریم خونش....اون موقع ها که مجرد بودم....از صبح من تدارک  مهمون های ظهر رو می دیدم مرتب می کردم....وسایل سفره و اینها رو مرتب می کردم..اما به کل به آشپزی علاقه نداشتم.....و اصلا کنجکاو نبودم...ببینم مامان چیکار می کنه.....  

گاهی خسته می شدم...دلم می خواست جمعه ناهار کسی نیاد خونمون.....

حالا خودم...یا اخلاقمه یا در اثر مهمون هایی زیاده مامان...اصلا...حال و حوصله مهمون ندارم....و هر وقت مهمون بخواد بیاد...استرس می گیرم....مشکلم هم آشپزیه....اونم تو مقدار ومیزان...!!!به مدد اینترنت خیلی چیزها یاد گرفتم...اما خب...وقتی مهمون دارم...نمی دونم چقد درست کنم؟؟ کلا میزانش دستم نیست... 

این هفته 16 تا مهمون یا13 تا مهمون دعوت کردم.......واقعیتش...نه که دوست نداشته باشم بیان...اما کلا اگه سیستم این بود که غذا از بیرون می گرفتیم..یا یه مدل بود خیلی خوب بود....اما نمیشه یه جورایی توی رودبایستی گیر کردم.....باید دعوت می کردم......کاش ما ها به سبک قدیم یه آبگوشت می گزاشتیم....همه دور هم جمع می شدیم.... 

 

من به شخصه هیچ مشکلی با سنت شکنی ندارم...یعنی حاضرم....داوطلبانه...یه نوع غذا درست کنم....اما...مشکل اصلی من مامانه!!!..یعنی برخلاف اینکه آدم مذهبیه...این جور کار رو تنگ نظری می دونه..واصلا از زاویه دید اسراف نگاه نمی کنه..... 

خدایی اسراف نیست....یکی گرسنه باشه من 3 مدل غذا بپزم.....من به شخصه حاضرم برم...پول اضافی این مهمونی کمک فقرا کنم...اما به جای اینکه از خدا بترسم...از غرغر های مامانم می ترسم...یعنی اعصابش و ندارم...و گرنه نظر بقیه خیلی برام خیالی نیست.... 

کلا مامانم...تو کار تشریفاته.....البته بیشتر توی غذا درست کردن....اما توی دکوراسیون خونه.. لباس....اصلا...فقط اینکه یه عالمه غذا درست کنی بدی مردم بخورن....یعنی شاد میشه ها اساسی... 

 

خدایا آخر و عاقبت  همه مون خیر کن...من و هم توی درسام موفق کن....این مهمونی هم به خوبی و خوشی بگذره....و خودت می دونی  اونی که چقد نگرانشم...سالم باشه تو مواظبش باش....