خدایا شکرت

خدایا شکرت....کار مامان و بابا راه انداختی....ما که کاره ای نیستیم..اما قشنگ حس کردم که هواشون داری....یعنی همیشه داری....من چشمام بسته بود..

بزرگ

آدم وقتی سن اش بالا می ره....کلا کم تر حوصله داره....و به حرف کسی هم گوش نمی ده.... 

این واقعیتیه که در مورد مامان بابای من داره پیش می آد....مخصوصا بابام که یه عمر صاحب نظر بوده....و همه برای تصمیم گیری پیشش می اومدن....البته یه قول تین تین یه روزی هم نوبته ماست....مامان بابای اون هم همین مساله رو دارن.....اما فکر می کنم به ماها یاد ندادن چه جوری باید با یه آدم مسن برخورد کرد...چه جوری بهش گفت کارشون درست نیست و منصرفشون کرد....جوری که بهشون برنخوره....یه عالمه کتاب در مورد برخود با جوان و نوجوان....امامن ندیدم...برنامه ای کتابی در مورد برخورد با آدم های مسن.....شاید هم هست و من ندیدم.... 

بدی ماجرا اینکه من چون بچه آخرم ....کلا خیلی به حرفام کسی گوش نمی ده و همه عادت کردیم...برادر خواهر بزرگتر نظر بدن..اصلا یه جورایی خودمم اعتماد به نفسشو ندارم...بیشتر من نقش نیروی کمکی توی تصمیمات دارم.... 

اتفاق خاصی نیفتاده...اما کمر مامان من هم مثل خیلی ها مشکل داره و مامان اصلا وابدا مراعات نمی کنه....همین مهمونی روز جمعه اش..چقد باید از کمر خم بشه...اما کو گوش شنوا...می گه من تا هستم باید بیایین....من می رم کمک اش...اما خب...بالاخره اون اذیت میشه.... 

 

بابا هم یه مدل دیگه..البته...می دونم دست خودشون نیست...اقتضای سن و شرایطشونه..بیشتر دلم می خواد بدونم...چه جوری باید باهاشون برخورد کرد....که بهشون برنخوره...چون گاهی حس می کنم...وقتی نظراشون رد میشه..دچار حالت های افسردگی میشن...الانم سر یه رادیولوژی و دکتر نزدیک 4..5 تا تلفن کردیم....

مهمون

مامان من عاشق مهمون بوده و هست....یادمه...همیشه ما مهمون داشتیم...و کلا آدم سورپرایز می کرد....می دیدی یکی دعوت نداره...اما مامان لحظه آخر دلش نمی آدو اونا رو هم می گفت....من هم هی غر می زذم...چون تمیز کاری و جمع و جور کردن...اوصلا به عهده من بود..... 

برنامه جمعه هاشم اینکه همه بچه ها بریم خونش....اون موقع ها که مجرد بودم....از صبح من تدارک  مهمون های ظهر رو می دیدم مرتب می کردم....وسایل سفره و اینها رو مرتب می کردم..اما به کل به آشپزی علاقه نداشتم.....و اصلا کنجکاو نبودم...ببینم مامان چیکار می کنه.....  

گاهی خسته می شدم...دلم می خواست جمعه ناهار کسی نیاد خونمون.....

حالا خودم...یا اخلاقمه یا در اثر مهمون هایی زیاده مامان...اصلا...حال و حوصله مهمون ندارم....و هر وقت مهمون بخواد بیاد...استرس می گیرم....مشکلم هم آشپزیه....اونم تو مقدار ومیزان...!!!به مدد اینترنت خیلی چیزها یاد گرفتم...اما خب...وقتی مهمون دارم...نمی دونم چقد درست کنم؟؟ کلا میزانش دستم نیست... 

این هفته 16 تا مهمون یا13 تا مهمون دعوت کردم.......واقعیتش...نه که دوست نداشته باشم بیان...اما کلا اگه سیستم این بود که غذا از بیرون می گرفتیم..یا یه مدل بود خیلی خوب بود....اما نمیشه یه جورایی توی رودبایستی گیر کردم.....باید دعوت می کردم......کاش ما ها به سبک قدیم یه آبگوشت می گزاشتیم....همه دور هم جمع می شدیم.... 

 

من به شخصه هیچ مشکلی با سنت شکنی ندارم...یعنی حاضرم....داوطلبانه...یه نوع غذا درست کنم....اما...مشکل اصلی من مامانه!!!..یعنی برخلاف اینکه آدم مذهبیه...این جور کار رو تنگ نظری می دونه..واصلا از زاویه دید اسراف نگاه نمی کنه..... 

خدایی اسراف نیست....یکی گرسنه باشه من 3 مدل غذا بپزم.....من به شخصه حاضرم برم...پول اضافی این مهمونی کمک فقرا کنم...اما به جای اینکه از خدا بترسم...از غرغر های مامانم می ترسم...یعنی اعصابش و ندارم...و گرنه نظر بقیه خیلی برام خیالی نیست.... 

کلا مامانم...تو کار تشریفاته.....البته بیشتر توی غذا درست کردن....اما توی دکوراسیون خونه.. لباس....اصلا...فقط اینکه یه عالمه غذا درست کنی بدی مردم بخورن....یعنی شاد میشه ها اساسی... 

 

خدایا آخر و عاقبت  همه مون خیر کن...من و هم توی درسام موفق کن....این مهمونی هم به خوبی و خوشی بگذره....و خودت می دونی  اونی که چقد نگرانشم...سالم باشه تو مواظبش باش....

دَدَر

این روزا همش دلم می خواد برم بیرون....یادمه اون موقع ها که سر کار بودم....همش دلم خونه می خواست...حالا کافیه...بر تبلی لباس پوشیدن غلبه کنم...دیگه کسی جلو دارم نیست....همین جوری پیاده می رم....و دوست دارم خرید کنم...!!...نمونه بارز...یه خانمی که توی خونه است....البته نمی شه به همه تعمیم داد....ولی فکر می کنم...کارهای تکراری خونه آدم و فرسوده می کنه...یادمه یه ریدینگ توی کلاس زبان بود...که نوشته بودکارهای خونه....اسمش یادمه house chores آدم و خسته می کنه..چون تکراریه..هر روز ظرف شستن..هر روز غذا دزست کردن...واسه همین خوبه اعضای خانواده کمک بدن....اما اوصلا...کسی این ودرک نمی کنه....تا براش پیش بیاد....بد نیست...گاهی کمک مامانتون...یا همسرتون....کارهای تکراری و انجام بدین...خودش می تونه یه تجدید روحیه براشون باشه....و حتی کمک کنه...از خرج و مخارج خرید های بی خود کم کنین....چون نیاز به تنوع وجود داره...و خانم های درگیر خونه زندگی سعی می کنم این قسمت تنوع و با خرید جبران کنن!!..البته این نظر کارشناس خودمه و نمی دونم تا چه حد درسته.....اینها نتیجه زوم کردن...روی خودمه...منی که اعصاب خرید نداشتم....الان با این اوضاع بودجه...هی دنبال یه چیز جدیدم..تا کمی ذوق کنم... 

 

پیراش.کی گوشت درست کردم...می خواستم سرخ نکنم و توی فر باشه...رفتم خمیر نون برب.ری گرفتم...نمی دونم چرا خمیرش هی می چسبید و کش نمی اومد....نتیجه هم یه چیز متوسط شد....دفعه بعدمی رم خمیر اماده پیرا.شکی می خرم...و سرخ می کنم...دفعه بعد هم....احتمالا شبه جمعه است که دوستامو بعد یکسال دعوت کردم!!خسته نباشم واقعا

ترجمه

دارم یه چی ترجمه می کنم...که خیلی نا محسوس..یه سری مفهوم...بعد جمله بندی فعل را می خوره...خود مطلب نامفهموم...اینم از جمله بندی هاش...یعنی هر دو خط که ترجمه می کنم...4 دقیقه به خودم استراحت می دم......یه عالمه غر دیگه نوشتم...که نوشتم..اما...پاک کردم.....یادم بره.. 

دکتر هم رفتم...خدا رو شکر فعلا همچی منظمه....البته باید مواظب باشم..