چیزی به عید نمونده....و...ممکنه اتفاق جدیدی توی زندگی ام بیافته...فعلا باید صبر کنم....این خونه جدیده...نمی دونم چرا اینقد کار داره.....هنوز توی خونه کارتون هست...تقریبا هفته پیش...هر روز ماشین لباسشویی روشن کردم....واسه آشپزخونه پرده نخریدیم...هنوز کمی کارای برقی خونه مونده...اما خب خدا و روشکر....این روزا...گاهی می رم تو فکر.....همون فکرای همیشگی....کارم.....سن ام....و پیشرفت...
تین تین گوشت خریده..کیلو...36 تومن...دو تا مرغ 30 تومن....آدم جرات نمی کنه...مهمونی بره...یا مهمونی بده....طفلک میزبان.....
می خوام واسه عید فقط یه روسری جدید بخرم....
امروز رفتم ش..وش...از همون جا که سرویس چینی مو خریدم...مغازه اش دقیقا یادم نبود کجا بود..اما کلا...کسی نمی خرید..می گفتن جمعه ها بساطی ها می آن..شاید بشه به اونها فروخت..نمی دونم...دلم می خواد امتحان کنم...ببینم چی میشه..
خدایا...می دونم که تو همه جا هستی...اما ماها عادت کردیم وقتی به فکر تو هستیم...به آسمون نگاه کنیم....از این خونه..آسمون بیشتر پیداست...خجالت....داره..نه...اما خب....تو حالا ببخش...
خدایا تو که از دل من خبر داری.....خدایا یه زمانی مستاصل بودم....یادته....اون روزایی که ...بگذریم..کمک کردی...و زبان خیلی ها بسته شد.....شکرت....حالا همه اون اتفاقا تموم شده....
حالا کار ندارم....بچه هم ندارم....و قراره با آدماها زندگی کنم....که ازم می پرسن...چرا بچه نمی یارم..یا چرا سرکار نمی رم....تو که خودت خوب می دونی...چقد دلم کار خوب میاد..اما اعتماد به نفس چسبیده به کف پام....انگار 30 که رد می کنی..شرکت ها تو رو نمی خوان...تو که سواد من و می دونی...تو که بهتر از هرکسی شرایطم و می دونی ...به کی رو بزنم....بهتر از تو.....من هنوز به سبک تازه کارها..توی روزنامه دنبال کار می گردم...یکی بهم گفت...این کار بی کلاسیه...تو رو دیگه یکی باید معرفی کنه..اما تو که می دونی من اصلا از این کار خوشم نمی اد....می خوام تو معرفم شی....می خوام..تو راه و جلو پام بزاری...امیدوارم...خل نشم..و نبینم...کمکم کن....خدایا....هنوز خیلی ها نفهمیدن...اما تاکی میشه...قایم موشک بازی کرد....الان عید بیاد...آدمی که سال به سال نمی بینی...می بینم...خدایا...تو که درد و من و می دونی...تو درمونم باش....تو کمکم باش...
الان از خونه جدید با دایا..لاپ وصلم...باز ام دم این خط تلفن گرم...که اگر چه سرعت نداره...اما ادا اصول نداره...با یک کابل وصله....خونه جدید خدا رو شکر خوبه...اما خب خونه که بی ایراد نمی شه...کلا بالاهایی راه می رن...من می فهمم...فکر کنم صبح داشت سبزی خورد می کرد...صدای اونم می اومد...اینجا خونه است...یا کاغذ نمی دونم.. الان بین کارتون ها هستم...مامان...خیلی دلش می خواد کمک بده...اما چون عجوله...سیستمش با تین تین که صبوره نمی خوره...الان یه سری کارا تو گلوگاه تین تین گیر کرده و من منتظر اونم...به سرم زده..سرویس چین.ی و کریست.ال مو بفروشم....تختمم بفروشم...فرش هام بفروشم...من فرش هامو از اول هم دوست نداشتم..اما مگه این بابا می زاره....اخه فرش سفید ابریشم..چه ربطی به تهران پر دود...داره..حتی الانم هی سراغشونو می گیره.......نمی دونم چرا اینقد ترسو شدم...اما من باید این کا رو بکنم...اخه این چه زندگی ایه...که وسایلشو دوست ندارم..
صورتم جوش خفن زده...اسباب هام گم و گوره.....دلم می خواد جیغ بزنم....وسیله هامم دوست ندارم...اما جرات ندارم...کلا من همش ناراضی ام..وتین تین...همیشه راضی...اون نیمه پر لیوان و نیمه خالی لیوان....خودم می دونم کار خوبی نیست....اما کلا الان توی مود شاکی هستم...
من فکر کنم...صدای دیوار مشترک خیلی بهتر از صدای سقف بالا باشه....انگار یکی روی مغز آدم راه می ره....
الان خونمون....یه جورایی روی هواست....به امید خدا تا چند روز دیگه اسباب کشی داریم....اما خودم باورم نمیشه...اون همه ذوقی که داشتم....همه دود شده رفته روی هوا...و اصلاحس و حال ندارم....فقط وسایل اتاق خواب تا حدودی کارتون بندی شده...اما...آشپزخانه...و کاری نکردم...
از طرفی هم بعضی ظرف ها را سالی یه بار باید شست....اما این ظرف ها باید روزنامه پیچ بشه...
پس باز باید شسته بشه....نمی دونم...اما احساس می کنم انرژی ندارم....
خدایا کمکم کن...