امروز دختر خوبی بودم...رفتم یه پیاده روی کردم....صبحا همراه صبحونه ..کمی زبان گوش می دم...هرچند باید هرزگاهی برنامه رو شیفت بدم...چون بعد یه مدت زده می شم..
تا کمتر از یک هفته دیگه یه چیزایی مشخص میشه....نمی دونم چی میشه..هیچ رقمه نمی تونم حدس بزنم....کاملا روی نقطه صفر ایستادم...خدا فقط خودش کمک کنه..اونچه صلاحه اتفاق بیافته
کمکم کن خدا
بالاخره به کمک تلفن بابا فهمید نمی رم....اما معلومه راضی نیست....واسه خودم جالبه اینقد از کار زده شدم....و اینکه چرا این موضوع واسه خیلی ها حل شده نیست.....شاید چون از کارم غر نمی زدم ....نمی دونم من فقط حس کردم...20 سالگیم رفت...بدون اینکه لذت ببرم....دوست دارم زندگی مو حس کنم....من سر کارم فقط حسرت می خوردم...از اکسل های بی مصرف...کارم کاملا روتین و ادارای شده بود..نا کی می خواستم..برم و بیام...حالا روزامو...اونجوری که دوست دارم می گذرونم....نه صد در صد...اما مجبور نیستم یه جا بشینم و واسه لحظه خروج ثانیه شماری کنم...تازه.دختر ولخرجی هم نیستم...نهایت ولخرجی من کتاب خریدنه...چرا یه مدت به خودم استراحت ندم...
تا چند روز دیگه همچی معلوم میشه....
سردمه...چرا اینقد....یعنی نه خیلی بیشتر دستام سرده...خدایا من و به راه راست هدایت کن
عمیقا و با تمام وجود اینو ازت می خوام....کمکم کن...تنهام نزار
................
هوا پاییزی..آفت کم رمق...سکوت خونه با پس زمینه صدای یخچال...سرفه های هرزگای همسایه دیوار به دیوار..صدای وانتی برای خرید اسباب....فکرو خیالام....لپ تاپ گرم...
نمی دونم چرا بیرون رفتنم نمی آد...با اینکه همیشه فکر می کردم...اگر سره کار نرم...حتما هر روز ورزش می کنم....اما یه جوری جمع شدم توی خودم...نمی دونم چرا......کمکم کن خدا..