دیشب یک خوابیدم...یه خواب نازک پشت چشمامه...دوتا مقاله خفن دارم...که فقط یه صفحه به روز خوندم...متوجه نمی شم....عین خلا باز رفتم دکتر.....جالبه اینکه می رم دکتر به حرفش ام گوش نمی دم....بعد با خودم در گیر می شم....خب بچه اگه می خواهی به حرف دکتر گوش بدی بسم الله..اگه نمی خواهی پس چرا می ری...هان ؟؟
نمی خوامم به کسی ماجرا رو بگم....حرفام توی دلم قلمبه شده....حس می کنم سر چهار راه ایستادم...
اما مین مین..خودت خوب می دونی که این بار اولت نیست...تو می ترسی تصمیم بگیری....چون نمی خواهی مسئولیتشو قبول کنی.....
شاید..شاید حق با تو باشه...در اینه می ترسم شکی نیست....اما موضوع اینکه در عین ترسو بودن چیکار میشه کرد؟؟
داشتم یاداشت های وبلاگ قبلی امو می خوندم که هویت ام توش فاش بود...دیدم قدیم ا عجب ذهن خلاقی داشتم وچقد ذهنم بازتر بودا...بی خیال
تا الان چند تا جمله نوشتم اما پاک کردم....نمی دونم چرا به دلم نچسبید......بهتره برم..انگار امروز روی مود نوشتن نیستم
اینقد خوبه...واسه خودمم...آدم تا یه چیزی و نداشته باشه قدرشو نمی دونه..درسته کار ندارم ..اما خب به جاش روزام ماله خودمه....خدایا ممنون ام بابت همه چی
دلم نازک نارنجی شده.تین تین...هم ناراحته..شاید به خاطر من..نمی دونم..اما خیلی احساسیه...یکی از واکنش ها ش خوابه.....گاهی خیلی می خوابه..گاهی خوابش کم میشه....یعنی وقتی فکرش درگیره...سیستم خوابش بهم می ریزه..الان روی مود خواب زیاده....
من شدیدا....دلم آدم بیدار می خواد...یکی که درکم کنه...هی بهش نگم...چمه...بره من و بگردونه..تا در بیام از این مود...اما برعکسه...به جاش...من باید اونو درک کنم....هی نازشو بکشم...تا بتونه بخوابه......بغض دارم...
هوا عالیه...صبح رفتم پیاده روی رویایی...خیلی خوب بود...
اون چیزی که ذهت خلاق من نگران اش بود و چه داستانی براش ساخته بود...تمام شد...اما حالا شروع دوباره ای....از اون اتفاق ها بود که هر دو صورت هر کدوم اتفاق می افتد....دلم اون یکی و می خواست....چون تکلیفم با خودم مشخص نیست....جزییات شو نمی نویسم....که از ذهنم بره
................................................................
هوا بارونی خاصیه....دلم می خواد...توی یه خونه ویلایی بودم روبرو ی خونه دار و درخت و بود....بعد پرده خونه رو می زدم کنار.....یه صندلی تکون تکونی می زاشتم .....چای خوشمزه می خوردم...
خیف که تین تین....اهل صبح زود نیست....اصلا...
.می شد بیدار بشه...بریم قدم بزنیم....
چقد دلم بغل می خواد....بغل تین تین هم خوبه ها...اما بغل یه آدم خاص....از اونایی که به چشمات نگاه می کنن و تا اخر همه چی و می فهمن...بعد بهم بگم..مین مین..همه چی درست میشه...همه چی