فضا

کاملا رفتارم..فکرام..روی موج سینوسی....لحظه به لحظه..فکرام..ایده هام..شادی هام..داره عوض میشه...من هیچ دوست صمیمی ندارم... 

امروز کلی بلا سرم اومد...اما حسش نیست بنویسم....اما حس غالب...یاس فلسفیه... 

واسه کی...واسه چی.... 

امیدوارم درسام که شروع بشه..غرق بشم توش...طوری که هیچ بنی بشری...نتونه آزارم بده.. 

من که با دلم تصمیم گرفتم...اینم روش......هان...اصلا دیگه راهمم ندن...پولمم ندن...یه جایی هست...که برات مهم نیست..من الان همون جا هستم

خود در گیری

گمونم خل شدم..به شدت اخساساتی...اشکام زیر پلکام هستن و بغضی همیشه هی وحاضر... 

مین مین..تو فقط استعفا دادی..همین..چته...چرا هرکی هرچی می گه یهو گریه ات می گیره...از خودم دارم می ترسم..نکنه خل شدم...افسردگی خوش تیپ کرده...آخه چرا چی شده...خودمم نمی فهمم.. 

اعتماد به نفس ام..رسیده به کف...با هرکی حرف می زنم..حس می کنم...درکم نمی کنه..درواقع این من ام که مشکل دارم.....توی خودم گیر کردم...نمی فهمم دارم کجا می رم..چی می خوام.. 

خدایا کمکم کن..مثل همیشه...خیلی احساس مزخرفی دارم...حالم خوش نیست...یه جوری خودت آبرومو حفظ کن...اشکامو  چیکار کنم...

مصاحبه

امروز بهم زنگ زدن..واسه مصاحبه. فردا صبح.البته...خیلی جای معروفی نیست...اما خب بهتره بدون پیش قضاوت برم...خدا رو چه دیدی یهو دیدی خوب بود... 

از اون ور مدیرم اسبقم پیغام داده فردا صبح اول وقت برم پیشش...یهو گودزیلا شدم...می خواستم بگم برو بمیر....اما خب....الان آروم تر شدم...نمی دونم چیکارم داره...به احتمال زیاد می خواد مجبورم کنه..این هفته هم برم...اما من یکی از بچه ها کارگزینی  قبلا پرسیدم....گفت..ببین..هیچکی نمی تونه مشکلی ایجاد کنه..اگه نخواهی بیایی... 

بعید می دونم بخش های دیگه خبری شده باشه وگرنه کارگزینی خودش بهم خبر می داد...من چقدر ساده ام....هنوزام..به این مدیر اسبق باور دارم....خوبه فردا یه سر برم کارگزینی...بگم...من دیگه نمی تونم بیام....وسلام... 

از این حرفا بگذریم..کلسترولم...داره هی می ره بالا وبالاتر...دکتر خوش اخلاقم...افراد ناراحتی قلبی فامیل و بهم یاددآوری کرد... 

آها یه کشفی در مورد خودم کردم...فردا می آم می گم

من در خانه

قرار بود تا آخر شهریور برم...اما تصمیم گرفتم هفته آخر نرم...روز آخری یکی از بچه های قدیمی باهام کمی حرف زد..بغض ام ترکید...از عصر تا شب هی اشکام می اومدتا فردای اون روز هم کمی گریه کردم...5 شنبه رفتیم کوه ..بد نبود..جمعه هم خونه مامان...نشد به بابا بگم...امروز هم خونه ام... و دکتر ز/ن/انم..رفته مسافرت...احساس می کنم..زخ/مم..سر باز کرده...یه ماه دیگه وقت داده..... 

خونه نامرتبه....یک هفته دیگه درسام شروع میشه...هارد کامپیوترم هم پر شده...باید بشینم..سر صبر مرتب کنمشون... 

حسی قوی تو هست..که داره سعی می کنه...شرکت  و فراموش کنم....یه سه..چهار روز فکرم به اونجا بود..نه که حالا بهش فکر نکنم...اما زودتر از اونکی فکرشو بکنم داره کنده میشم..یعنی برخلاف فکر گیرم...اینبار...خوشش نمی آید به اونجا فکر کنه....شاید واقعا خستگی شدید بود ( خودمم باورم نشده....)ضمیر ناخودآگاهمم داره همکاری می کنه 

یه CD خوب آهنگ پیدا کردم...آهنگ های لایت خارجیه...که به آدم هارمونی میده 

 

 مین مین..خوشحالم...که پای تصمیمی که گرفتی ایستادی...و مثل قدیما...سست اراده نیستی..اینکه دلت واسه اونجا تنگ بشه عیب نیست...اما اینکه سرزنشم نمی کنی..و داری اونجا را فراموش می کنی...برام ارزش داره

قاطی ام...دوبار به طور مجزا تین تین و ازخودم روندم...درکم نمی کنه...مردونه فکر می کنه...یه وقتایی خیلی احساس تنهایی می کنم...مثل الان...می دونم هر آدمی در نهایت تنهاست... 

اما وقتی یه بار سنگین به تنهایی روی دوشته...درسته یکی دیگه هی علاقه و محبت تو رو بخواد..؟؟ 

.بچه های محل کار از یکشنبه فهمیدن استعفا دادم...حوصله ندارم..هی میگن حیفه... یه جور ابلهانه نگام می کنن...اما اونا که نمی دونن من چمه...اونا که جای من نبودن...می خوام از شنبه نرم...بس که همه می گن..چرا چرا..چرا وقتی کار پیدا نکردی  داری می ری....از عصری رفتم توی فاز افسردگی..حالم خوب بودا....اما الان دلم می خواد تنها باشم..حوصله ندارم تین تین باهام حرف بزنه...حالا فامیل بگو...کاش خارج از ایران بودم... 

چنذ سالیه...دوستای توی شرکتم که چه عرض کنم...اونا رو دوست خودم نمی دونم...چند سال پیش باهم توی یه بخش بودیم..گیر دادن...تولد هر کسی بریم بیرون شام بخوریم...الان تقریبا ۳ سال شده...فکر کنم...وقتی می ریم بیرون...کم کم..۳۰ تومن گول غذای دو نفره مون میشه... 

بعد می رن کافی شاپ...صاحب تولد حساب می کنه...امشب رفتیم کافی شاپ..چایی تی بگ ۴۰۰۰ تومن!!!!...۱۰ تا‌ادم بودیم...۷۰ تومن پول کافی شاپ دادم...یعنی چی اونوقت ...همشون از گرونی نالان هستن...اما تو کار کلاس بی خودن..