منتظر

تو اینترنت گشتم..اما دقیق نمی دونم  شعر کیه..زیر نوشته هام می نویسمش 

 

..اوضاع امیدوار کننده تر شده... اما هنوزم با خودم حرف می زنم....باید منتظر بود  

این شعره  وصف حال منه...

 

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب میشود           گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود             گاهی دگر، تهیه بدستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه                    گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                  گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست              گاهی تمام شهر گدای تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود                   گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما                            یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود               ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود

گویی به خواب بود جوانی‌مان گذشت                 گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم کجایی چه می کنی                        بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

انتظار

می خوام بنویسم...از این روزهای انتظار...شاید یه روزی به این نگرانی ها خندیدم...اما ذهنم بسته شده...عصرها که میشه همش می گم...ای خدا..ای خدا..... 

خدایا خودت کمک کن..که بی تو هیچ ام نیستم...اصلا چیزی نیستم

مردادماه...

از اسفند سال پیش ننوشتم...تقریبا 4 ماه گذشته..نیم نیم بزرگ تر شده...من به اوضاع مسلط تر شدم....الانم تو بغلمه.. 

توی دلم خیلی حرفا هست...اما محرم رازی نمی بینم....تین تین...هم هست...اما درد ودل یه مادر..نگرانی هاش..خیلی خوشاینده....یه پدر نیست شاید..... 

کاش حاج خانومی که بچگی پیشش می رفتیم قران می خوندیم...الانم زنده بود...حالا می فهمم چرا مامانم  اون روزا همیشه صبحا می رفت پیشش..نفسش گرم و گفته هاش حق بود.... 

یه مساله ای هست...نمی دونم...باید صبر کنم تا ماه دیگه ......اما نمی دونم چی میشه و آیا این نگرانی های من ریشه توی وسواسم داره...شاید هیچی نباشه و شایدم باشه...اما نمی تونم بهش فکر نکنم.... .

کاش یکی و پیدا می کردم...مثل حاج خانوم....دلش روشن بود ....دست می زاشت روی قلبم و می خوند و ننزل من القران ما هو شفا و رحمت للمو منین... 

اگه این نوشته را کسی می خونه برام دعا کنه که به من به دعا اعتقاد دارم...

تلنبار

نیم نیم خوابیده....خونه نامرتبه....کلی کار دارم...می خوام 5شنبه انشاءالله خونه تکونی کنم....قبلش باید یه مقدماتی و اماده کنم..اما دلم می خواد لم بدم...رو مبل و اینترنت گردی کنم...فارق از تمام وظایف و کارها.... 

دلم می خواد تمام لباسامو بدم بیرون....لباس نو بپوشم....دلم تنوع می خواد...حتی حاضرم خونه رو جمع کنم و اسباب کشی کنم به یه جای جدید....اصلا دلم می خواد یه مدت بریم خارج از ایران...زندگی کنیم......خب حالا که میشه آرزو کرد...آرزو می کنیم...نیم نیم داره بیدار می شه...برم دنبال زندگی ام...

خیلی

خیلی وقته...خیلی وقته ننوشتم.....حالا به غیر من و تین تین...یه نیم نیم هم بهمون اضافه شده....روزای عجیب و سختی و گذروندم.....فقط می تونم بگم...عمیقا به حضور مامانم احتیاج دارم....با خودش کلی انرژی میاره....نمی تونم بگم..این روزا چقد ناتوان شدم... و چقد دلم می خواد آدما کمکم کنن... دلم نمی خواد...تنها باشم...همش دوست دارم یکی پیشم باشه... 

دروغ چرا گاهی هوس خونه های قدیمی می کنم که همه دور هم زندگی می کردن....