آدمای خجالتی مثل من...همیشه دیگران براشون تصمیم می گیرن...واجازه هر گونه اظهار نظری به خودشون میدن....تنها کسی که واسه من آزادی در نظر می گیره....تین تینه....یعنی کلا اخلاقش اینطوریه....اما به جاش خانواده خودم....همیشه می خوان...من اونجوری باشم که اونا می خوان....یه تربیت...مسخره....البته همیشه در حال کل کل بودیم...همیشه که نه....اما خب... هر چند وقت یه بار یه مساله ای پیش می آد..
از اون ور ادمای تو جامعه هم همین طور....من عمیقا دوست ندارم...خودمو آدم تافته جدا بافته نشون بدم...خاکی می رم جلو...اما بعد یه مدت می بینی همه پرو می شن....و ادعای مالکیت می کنن.....اونم فقط به خاطر ضعف خودمه...که خجالتی هستم...که نه نمی تونم بگم.....
من از اول...نباید کار مدرسه رو قبول می کردم....چون از در دوستی وارد شدن به خودشون اجازه هر مدل دستور و امر ونهی میدن...و نمیشه به خاطر آشنایی جفت پا اومد توی صورتشون......جالبه که تو کار دادن به من یکی شون هست با دیگران رقابت می کنه ...انگار اگر به من کار بیشتری بدن...یعنی فعال تر هستن...
خیلی خسته ام.....انرژی ندارم...کمتر از یک ماه دیگه امتحان پایان ترمم شروع میشه
این روزا...می تونست روزای خوبی باشه.....اما باز نا امیدی اومد سراغم...وقتی مجبور میشم کاری و انجام بدم که دوست ندارم..روحم غصه اش می گیره والان توی همون سیستم هستم
شاید منتظرم...نمی دونم ...صب موبایلم نگاه کردم ساعت 5:20 دقیقه بود....دیگه بیدارم تاالان ...هی غلط زدم....اما خوابم نبرد...یه همکارداشتم می گفت صبای تعطیل که خوابتون نمی بره...بیدار شید یه صبحونه بخورید....یه کتاب باز کنید و بخونید...حتما خوابتون می بره....اما من که روزایی که تو خونم..که خوابم می بره؟...چرا الان اینجوری ام...
فکرم مشغوله....مشغول...45 تا مهمون امشب مامان...باید برم کمکش....یا درسای نخوندم...سوال غلطی که از سادگی دبروز تو امتحان اشتباه زدم...از اینکه خاله پری اومد....و واقعا نمی دونم چی درسته ....از اینکه احساس دوری می کنم....از همه...از اینکه واقعا حوصله فامیل دیدن ندارم.....از اینکه....زن پسرخاله ام...بارداره.....و من ...؟؟....
کاش خوابم می برد....دیشب دیر خوابیدم...تا شبم باید کار کنم...اون وقت...عصبانی ام