خواهر تین تین قراره واسه یه مراسم از شهرستان بیاد....زنگ زدم مراتب و به مامان اطلاع رسانی کنم...در عرض مکالمه 5 دقیقه ای ما.....
مامان : چی می خواهی درست کنی ؟
من : احتمالا یه خورش
مامان : می خواهی من فسنجون درست کنم
من: نه....خواهر تین تین رژیم داره...شب می رسن...من می دونم یه چیز ساده باید درست کنم. گوشت سفید باید بخوره..
مامان:پس مرغ ها رو سرخ کن
من : نه مرغ می زارم واسه فرداش...
مامان : پس خورش کرفس درست کن ..من می رم کرفس می گیرم..برات..
من: مامان هر کسی خورش کرفس دوست نداره..همون قرمه سبزی می زارم... هر چی اضافه اومد فرداش با ناهار می آرم..
مامان :پس توی خورش..لواشک بریز...اون روز که اومدم خونتون خورشتت آبکی بود.. گوشت هم زیاد توش بریز پشت سر آدم حرف نزن
من: باشه..
مامان : توالان باید هر روز آب میوه بخوری...
من : من هر روز سیب می خورم
مامان : نه...روزی 5 تا سیب...که نمی خوری...باید آب میوه بخوری..فلانی هر روز می خوره
من: باشه...
و دیگه سعی کردم سریع مکالمه رو تموم کنم...
می دونم مادره..می دونم دلسوزی...اما همش ایراد...همش...اصلا نگاه مثبت توش نیست..
والا اون قرمه سبزی که اومده بود خونمون درست کردم....زیاد موند...و گوشتش هم مجبور شدم بریزم دور...!!!!...مامانم و درک نمی کنم...معیارش فقط خوردن و چربی وچیلی و زیاد بودن غذاست...