مامان من عاشق مهمون بوده و هست....یادمه...همیشه ما مهمون داشتیم...و کلا آدم سورپرایز می کرد....می دیدی یکی دعوت نداره...اما مامان لحظه آخر دلش نمی آدو اونا رو هم می گفت....من هم هی غر می زذم...چون تمیز کاری و جمع و جور کردن...اوصلا به عهده من بود.....
برنامه جمعه هاشم اینکه همه بچه ها بریم خونش....اون موقع ها که مجرد بودم....از صبح من تدارک مهمون های ظهر رو می دیدم مرتب می کردم....وسایل سفره و اینها رو مرتب می کردم..اما به کل به آشپزی علاقه نداشتم.....و اصلا کنجکاو نبودم...ببینم مامان چیکار می کنه.....
گاهی خسته می شدم...دلم می خواست جمعه ناهار کسی نیاد خونمون.....
حالا خودم...یا اخلاقمه یا در اثر مهمون هایی زیاده مامان...اصلا...حال و حوصله مهمون ندارم....و هر وقت مهمون بخواد بیاد...استرس می گیرم....مشکلم هم آشپزیه....اونم تو مقدار ومیزان...!!!به مدد اینترنت خیلی چیزها یاد گرفتم...اما خب...وقتی مهمون دارم...نمی دونم چقد درست کنم؟؟ کلا میزانش دستم نیست...
این هفته 16 تا مهمون یا13 تا مهمون دعوت کردم.......واقعیتش...نه که دوست نداشته باشم بیان...اما کلا اگه سیستم این بود که غذا از بیرون می گرفتیم..یا یه مدل بود خیلی خوب بود....اما نمیشه یه جورایی توی رودبایستی گیر کردم.....باید دعوت می کردم......کاش ما ها به سبک قدیم یه آبگوشت می گزاشتیم....همه دور هم جمع می شدیم....
من به شخصه هیچ مشکلی با سنت شکنی ندارم...یعنی حاضرم....داوطلبانه...یه نوع غذا درست کنم....اما...مشکل اصلی من مامانه!!!..یعنی برخلاف اینکه آدم مذهبیه...این جور کار رو تنگ نظری می دونه..واصلا از زاویه دید اسراف نگاه نمی کنه.....
خدایی اسراف نیست....یکی گرسنه باشه من 3 مدل غذا بپزم.....من به شخصه حاضرم برم...پول اضافی این مهمونی کمک فقرا کنم...اما به جای اینکه از خدا بترسم...از غرغر های مامانم می ترسم...یعنی اعصابش و ندارم...و گرنه نظر بقیه خیلی برام خیالی نیست....
کلا مامانم...تو کار تشریفاته.....البته بیشتر توی غذا درست کردن....اما توی دکوراسیون خونه.. لباس....اصلا...فقط اینکه یه عالمه غذا درست کنی بدی مردم بخورن....یعنی شاد میشه ها اساسی...
خدایا آخر و عاقبت همه مون خیر کن...من و هم توی درسام موفق کن....این مهمونی هم به خوبی و خوشی بگذره....و خودت می دونی اونی که چقد نگرانشم...سالم باشه تو مواظبش باش....