الان از خونه جدید با دایا..لاپ وصلم...باز ام دم این خط تلفن گرم...که اگر چه سرعت نداره...اما ادا اصول نداره...با یک کابل وصله....خونه جدید خدا رو شکر خوبه...اما خب خونه که بی ایراد نمی شه...کلا بالاهایی راه می رن...من می فهمم...فکر کنم صبح داشت سبزی خورد می کرد...صدای اونم می اومد...اینجا خونه است...یا کاغذ نمی دونم.. الان بین کارتون ها هستم...مامان...خیلی دلش می خواد کمک بده...اما چون عجوله...سیستمش با تین تین که صبوره نمی خوره...الان یه سری کارا تو گلوگاه تین تین گیر کرده و من منتظر اونم...به سرم زده..سرویس چین.ی و کریست.ال مو بفروشم....تختمم بفروشم...فرش هام بفروشم...من فرش هامو از اول هم دوست نداشتم..اما مگه این بابا می زاره....اخه فرش سفید ابریشم..چه ربطی به تهران پر دود...داره..حتی الانم هی سراغشونو می گیره.......نمی دونم چرا اینقد ترسو شدم...اما من باید این کا رو بکنم...اخه این چه زندگی ایه...که وسایلشو دوست ندارم..
صورتم جوش خفن زده...اسباب هام گم و گوره.....دلم می خواد جیغ بزنم....وسیله هامم دوست ندارم...اما جرات ندارم...کلا من همش ناراضی ام..وتین تین...همیشه راضی...اون نیمه پر لیوان و نیمه خالی لیوان....خودم می دونم کار خوبی نیست....اما کلا الان توی مود شاکی هستم...
من فکر کنم...صدای دیوار مشترک خیلی بهتر از صدای سقف بالا باشه....انگار یکی روی مغز آدم راه می ره....
عجب جای وحشتناکی رفتین اینجا که آسایش ندارین
خداییش همون خونه های ویلایی و عشق است
نمی دونم اون روز چی کار می کردن...صدا ها کم شد...ولی کلا خونه های ویلایی که قابل مقایسه نیست