آخرین باری که اومدم اینجا یادم رفته...در گیر بودم...فردا آخرین امتحانمه...البته یه تمرین و پروژه هم دارم که باید تا هفته بعد بدم....تازه اسباب کشی هم خواهیم داشت...خونه ای که می خواهیم بریم نیاز به کمی تعمیرات داره....
امتحان فردا هم ..استادش خیلی بی نظم بود....الان هنوز نتونستم یه دسته بندی مرتب توی ذهنم داشته باشم...
این مدته هم یه سری اتفاقا افتاد....البته خیلی مهم نبودن...اما خب.....چی بگم...ترجیح می دم ننویسم تا یادم نمونه....الان کمی دلم گرفته بود....گاهی نیاز داری به امید.....شاید ادما واسه همین بچه دار میشن....چون بچه...یه جور امید وانگیزه است....نمی دونم چی بشه...کی ما اصلا بچه دار میشیم...وضع کار من چی میشه.....اگه پیدا بشه...ایا اعصاب 8 ساعت کار و خواهم داشت ؟ ایا درس هایی که خوندم فایده داره؟ ایا این وضع اقتصادی داغون درست میشه....ایا گرفتاری ها کم میشه....ایا میشه به زندگی کردن خوش بین بود.....نمی دونم
این جور موقع ها یکی از اهنگ های قدیمی مادر-ن تاکینک و می زارم...حالم کمی بهتر میشه