گریه

الان یه خرده گریه کردم...چون دلم گرفته بود...هنوز هم گرفته....راستش دیروز یه بنده خدایی بهم زنگ زد....بهش گفته بودم دنبال کارم....واسه یه تیکه ازپروژه اش دنبال آدم می گشت...که من بلد نبودم... 

من 8 سال تو اون شرکت...چی یاد گرفتم..که هیچی بلد نیستم...به درد هیچ جا نمی خورم... 

هیچ جا....خیلی حس بدیه....بی سوادی...به درد نخور بودن....کجام؟...چی می خوام از زندگی ؟ 

به کجا رسیدم ؟ خیلی غم انگیزه...نه کسی و میشه سرزنش کرد...نه میشه به عقب برگشت...

نظرات 2 + ارسال نظر
sweeney todd چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ق.ظ http://sagemast.blogsky.com

حسرت نخور.. مام که کم سنیم هیچ کاری نمیکنیم.. قانونشه مطمئن باش برگردی به این سن تو هم هیچ کاری نمیکنی.. رمق هیچ کاری نیست. دیگه نیست. هرچی آدم برنامه میریزه نهایت دوامش دو هفته س...
به نظرم هرکی باید کاریو که واقعا دوس داره انجام بده.. یه موانعی به وجود میاد ولی بعدش آروم میشه زندگی. بعدشم حداقل خیالت راحته که عمرتو گذاشتی پای علاقه هات

Ershan جمعه 22 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ http://sagemast.blogsky.com

این وبلاگ تعطیل شد؟!

هنوز که نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد