آدمای خجالتی مثل من...همیشه دیگران براشون تصمیم می گیرن...واجازه هر گونه اظهار نظری به خودشون میدن....تنها کسی که واسه من آزادی در نظر می گیره....تین تینه....یعنی کلا اخلاقش اینطوریه....اما به جاش خانواده خودم....همیشه می خوان...من اونجوری باشم که اونا می خوان....یه تربیت...مسخره....البته همیشه در حال کل کل بودیم...همیشه که نه....اما خب... هر چند وقت یه بار یه مساله ای پیش می آد..
از اون ور ادمای تو جامعه هم همین طور....من عمیقا دوست ندارم...خودمو آدم تافته جدا بافته نشون بدم...خاکی می رم جلو...اما بعد یه مدت می بینی همه پرو می شن....و ادعای مالکیت می کنن.....اونم فقط به خاطر ضعف خودمه...که خجالتی هستم...که نه نمی تونم بگم.....
من از اول...نباید کار مدرسه رو قبول می کردم....چون از در دوستی وارد شدن به خودشون اجازه هر مدل دستور و امر ونهی میدن...و نمیشه به خاطر آشنایی جفت پا اومد توی صورتشون......جالبه که تو کار دادن به من یکی شون هست با دیگران رقابت می کنه ...انگار اگر به من کار بیشتری بدن...یعنی فعال تر هستن...
راستش منم اینطوری بودم.. ولی از یه جایی به بعد اوضاع رو یه طورر دیگه کردم. نمیخوام بگم کم کم تغییرش دادم. اتفاقا برعکس. یهو عوض کردم. اینطوری که تموم آدمایی که قبلا عقایدشون بم تحمیل میکردن یا دستور میدادن تا خواستن یه بار دیگه هم تکرارش کنن گفتم نه! چیزی که من میگم درسته..
درست تو صورتشون!
وای..تصور حرفت هم خوشاینده....می خوام امتحان کنم....درست توی صورتشون حرفمو بزنم