دلم گرفته....چراشو....نمی دونم...یعنی شایدم بدونم...نمی دونم....یه شادی خوبی داشتم...
ته کشید...تموم شد....عین نور خورشیدی که دم عصرا تموم میشه....شاید دلم مسافرت می خواد....
نمی دونم....شاید دیشب چون مامان و بابا اونقد مچاله روحی شده بودن ناراحتم....پیری ...فاصله نسل ها...واقعیت...تلخیه....گاهی دلت می خواد بزنی تو گوش زمان...بگیری نرو...وایستا....
شاید واسه خواب دیشبه.......کاش می تونستم از بابا معذرت خواهی کنم...یعنی من و بخشیده...
خیلی تو خودش بود...چی بگم...
دلم گرفته....و.......نمی دونم با پی خوب میشه...فردا امتحان دارم....