اعصاب خراب

دیروز سر یه چیز کاملا مسخره...از دست بابام عصبانی شدم و باهاش بد حرف زدم.... 

و خوب....امروز آهش من وگرفت...و گندی توی مدرسه زدم...که تک تک پرسنل و بچه ها فهمیدن... 

البته....جبران ناپذیر نبود ولی خب....یه جور گند زدن شدید بود.....روم هم نمیشه برم از بابا معذرت بخوام.....من یه خشم نهفته نسبت به مامان و بابام دارم....اونم به خاطر فشار ازدواجی که سال های قبل روم داشتن....هرچند خدا رو شکر با کسی ازدواج کردم که خوشم اومده بود ازش...اما یه خشم همیشگی دارم....یه گارد همیشگی.....که واقعیتش بخوام بگم..بی دلیله..اون ها دارن به سمت پیری می رن و من باید مراعتشون و بکنم...اما اعصاب ندارم......یهو گودریلا می شم....الخصوص که خاله پری هم توی راهه....خدایا و من ببخش...کمکم کن آدم بشم... 

واقعیتش...تنها راهی که به نظرم می رسه..دوری و دوستیه....یعنی خیلی نرم خونه اشون...همین جوری دور باشم..لااقل اینجوری گند نمی زنم....

نظرات 2 + ارسال نظر
Sweeney Todd سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ http://sagemast.blogsky.com

منم باهاشون مشکل دارم.. ولی میخوام یه روز که تونستم تصمیممو عملی کنم برای همیشه برم..

نمی دونم چی درسته یا غلط...من به شخصه با مامان و بابا فاصله نسلی دارم....یعنی یه چیزای از نظر اوان خوبه که مقتضی شرابطشونه....
گاهی دلم به حالشون می سوزه که سالها عمرشون واسه من گزاشتن
اما وقتی عصبی میشم...همه چی یادم می ره

Ershan چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ http://sagemast.blogsky.com

منم همینطور.. ولی به نظرم چاره ای نیست. چون نسل من. بیشتر از اون خود من که حتی نسلمم درکم نمیکنه! نمیخوام تو محیطی باشم که عقاید قدیمی و رئالیستی بهم تحمیل بشه.. به نظر من آخه اصلا "واقعیت" یه چیز مزخرفه اصلا واقعیت خودش توسط وهم شکل گرفته تا این شکلی شده!
البته این مشکل منه. به هر حال امیدوارم اوضاع شمام بلاخره خوب شه!

اینم نظری برای خودش..همه چی نسبیه....امیدوارم....به جایی برسیم..که کسی چیزی و به کسی تحمیل نکنه...امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد