عصبانی

از دست مامان و بابام عصبانی ام....گاهی احساس می کنم خیلی پر توقع هستن...همیشه دوست دارن...هرچی تعطیلی هست..ما پیش اونا باشیم....مامان بابای تین تین شهرستان هستن...ما هرجمعه باید بریم خونه مامان. خودم...شاید من یه جمعه دلم بخواد برم بگردم...دلم بخواد بخوابم....مامانم همش تو کار ایراده.....اوصلا هر وقت از خونشون برمی گردم..پر از انرژی منفی شدم...  

مامان و بابای من دوست دارن همه جا پز بچه هاشونو بدن..مخصوصا توی جمع دوست دارن بجه هاشون پیششون باشن... 

 

دوست داشتن یه بحثه..گیر دادن یه بحث دیگه....  

ما اول سال...خیلی درگیر بودیم....شدید....بعد هم ماه رمضون شد....هیچ جا نشد بریم....توی شهریور...یه چند روز تعطیلی بود....رفتیم  مسافرت.....از اون ور مامان خانوم  و بابا رفته بودن...شهر تین تین...(مامان وبابای من همشهری مامان بابای تین تین هستن..بابا یه چند سالیه اونجا خونه تهیه کرده...وهرزگاهی می رن اونجا..)....اونجا .خونه مادر بزرگم...هست.....مامان من..روزی چند دفعه زنگ می زد...بیایین شهر تین تین...دایی می خواد مهمونی بده شما هم باشین...چی بگم به مامانم...واقعا چی بگم...ولم کن...یعنی روانم و صاف کرد.... اون روزا دلم می خواست یه مدت آرامش داشته باشم..واسه همین اصلا رفتیم مسافرت....من کشته و مرده یه مهمونی نیستم...دلم آرامش می خواست... 

حالا این چند روز عاشورا....خواهر وبرادرم رفتن شهر تین تین...ما موندیم تهران...تازه رفته بودیم شهر تین تین اینا.به مامان و باباش هم سر زده بودیم.......این چند روز خیلی به من و تین تین خوش گذشت...راحت استراحت کردیم کارهای عقب مونده مونده رو انجام دادیم.... 

 

دیشب زنگ زدم ..احوال مامان و بابا رو بپرسم.... بابا به مامان میگه...از توی تلفن...چرا نیومدین...به مامان بابا تین تین سر بزنین...سن شون بالاست...تنها هستن.... گفتم نظرتون چیه زمان وبرگردونیم عقب...نه باید می اومدین... یعنی فقط به آدم عذاب وجدان و حس سرکوفت می دن... 

 

یعنی اصلا درک نمی کنن...من و تین تین هم آدم هستیم نیاز به استراحت داریم..نیاز داریم...کسی هی سرک نکشه تو زندگی مون..نیاز داریم تعطیلاتمون مال خودمون باشه... 

 

بعدم من خوش ندارم مشکلات خونه تین تین اینا رو بگم....یه سری مسایل هست...که بهتر ما کوتاه مدت بریم اونجا...نمی فهمن!!!!!..از طرفی  تین تین ..نمی تونه .ساعت ها رانندگی کنه..بعد اونجا خونه عالم و آدمم بره..به همه هم لبخند بزنه...نمی فهمن ..یعنی ما از شهر تین تین می آیمم تا یه هفته خسته و کوفته هستیم...

 

به نظر من این خودخواهی مامان باباهاست..که می خوان بچه شون هرچی اونا میگن...انجام بده.... 

 

من خیلی دختره مظلوم سر به راهی بودم...هرچی می گفتن انجام می دادم..حس می کنم 

همه حس های سرکوب شدم..زدن..بیرون...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد