من چهارشنبه ها رو دوست دارم...یه جوری خاصیه....فردا باید بریم شهر تین تین....امیدوارم خوش بگذره.... من هر وقت می رم بیشتر حرص می خورم....چون وقت کمه اما همه دوست دارن بهشون سر بزنیم...واسه همین به عنوان سفر قبولش ندارم...
دوست داشتم...یه شب و برم خونه عمو بخوابم....بعد صبح بریم طلوع افتاب و توی دشت ببینم..خیلی وقته طلوع آفتاب و ندیدم...اما تین تین...عاشق خواب صبحه....جالبه اون موقع ها که بابا اینا من و می بردن....حسشو نداشتم..اما حالا دلم می خواد..ادم کلا اون چیزی که نداره می خواد..وقتی داردش قدرشو نمی دونه
یه قسمت سفر بستن اسباب....اونم واسه دو روز نصفی..اما چون احتمالا اونجا یه عروسی بریم...شایدم نریم..نمی دونم....کلا همه چی باید بردارم.... چند دست لباس !!
می دونی از الان فکر چی ام ؟!!! اینکه وقتی برگشتیم..باید همه اینا رو که می برم...باید سرجاشون بزارم....این قسمت برگشت سفر ودوست ندارم
من آدم لحظه نیستم...ایا توی گذشته ام ایا توی آینده... باید تمرین کنم...در حال باشم...