بالاخره به کمک تلفن بابا فهمید نمی رم....اما معلومه راضی نیست....واسه خودم جالبه اینقد از کار زده شدم....و اینکه چرا این موضوع واسه خیلی ها حل شده نیست.....شاید چون از کارم غر نمی زدم ....نمی دونم من فقط حس کردم...20 سالگیم رفت...بدون اینکه لذت ببرم....دوست دارم زندگی مو حس کنم....من سر کارم فقط حسرت می خوردم...از اکسل های بی مصرف...کارم کاملا روتین و ادارای شده بود..نا کی می خواستم..برم و بیام...حالا روزامو...اونجوری که دوست دارم می گذرونم....نه صد در صد...اما مجبور نیستم یه جا بشینم و واسه لحظه خروج ثانیه شماری کنم...تازه.دختر ولخرجی هم نیستم...نهایت ولخرجی من کتاب خریدنه...چرا یه مدت به خودم استراحت ندم...