هنوز ام نمی دونم کار درستی کردم یا نه...نمی دونم..به خدا نمی دونم مین مین...ولم کن..
اگه شک می کردم و انجام نمی دادم...فکر کنم باز سرزنش ام می کردی....من از کجا بدونم...واقعا از کجا بدونم...اگر صبر می کردم...درست می شد یا نه...تازه...خیلی سریع اتفاق افتاد...چرا باید وقت قبلی ام کنسل می شد..چرا ذکتر روز 17 من و دید....می شد یکمی عقب جلوتر باشه... هان؟ مگه خودت نگفتی اون دو نفر نشونه بودن....هان ؟؟ حالا چرا هی تردید می کنی ...اگه نرم دکتر می گی چرا نرفتی..اگه برم...که حرفشو گوش نمی دی...خوشم نمی آد از این وضعیت..تازه..این کار هم کردیم....معلوم نیست صد در صد باشه....
واقعا چرا نمی تونی تصمیم بگیری و پاش بیایستی...واقعا این ژن وسواس فکری....تو خانواده ما بی داد می کنه....اکثرمون همین جوری هستیم....نمی دونم شاید هم والد سرزنشگر درون ام شدید فعاله....
می دونی داری با حرفات اذیت ام می کنی...صبر نمی کنی...بعد روند طبیعی می خواهی...نمیشه یه بوم و دو هوا نمیشه....
می خوام دیگه بس کنی و بهش فکر نکنی...کاریه که شد وبرگشت نداره....پس ولش کن
خواهش می کنم بیش این بهش فکر نکن...خودت می دونی که چقد بی فایده است...یاد بگیر توی الان باشی...مین مین...توی الان...