امروز روز آخر بود...همه چی خیلی عادی جلو رفت...هدیه دوست داشتنی گرفتم...نمی دونم..اگه دلم تنگ بشه ..واسه این بچه ها تنگ میشه...اما خب یه چیزی توی سرم هست که خدا رو شکر..فکرا رو می زنه کنار...یه دل آزردگی عمیق هست...که دیگه براش این چیزا مهم نیست..
نمی دونم...این شجاعت ام عجیبه... احساساتی میشم...اما ته اش یه جورایی مطمینم..که دیگه جای من اونجا نبود..
چه فاز مثبتی