عصرانه

کارهایی که امروز قرار بود انجام بدم..تا حدودی دادم.. 

هاردمو خالی کردم...یه دستی هم به سرو صورت خونه کشیدم...ناهار قرمه سبزی گذاشتم.... 

وقتی خونه ام دوست دارم...هی برم سر یخچال...فکر کنم اسمم و بنویسم یه کتابخونه... 

بد نباشه..چون چاق هم می شم...هنوز به مامان و بابا نگفت..البته اگه خواهرم..نگفته باشه... 

مامانم زن خوبیه...اما بدون اینکه بهت بگه برنامه می چینه...اگه بدونه سرکارنمی رم...داستان دارم باهاش..کلا سیستمش اینه تو رو توی عمل انجام شده قرار بده...که من اعصاب ندارم... 

یهو می ره..60 کیلو سبزی می گیره...اگه بدونه نیستم...سرکارم..توقع اش کمتره..اما ... 

بالاخره...شتر سواری که دولا دولا نمیشه..باید بهش بگم...اما فعلا اعصاب ندارم... 

همیشه...هم این نگفتن هام به ضررام شده...یکی دیگه می ره میگه و گند زده میشه...به اوضاع و داستان یه جوری دیگه می ره جلو... 

یه وقتایی می گم کاش ماهم مثل این خارجی ها بودیم...16 سالگی می رفتیم پی زندگی خودمون.. 

اینقدام لازم نبود...به همه همه چی توضیح بدیم...پرایوسی زندگی ایرانی کمه...همه دوست دارن..وسط زندگی ات راه برن و نظر بدن...یه قسمت فشار استعفا...حرف مردمه و فک فامیله..خدایا یه حوصله و صبر به من بده...و شجاعت..که اجازه ندم..بقیه به جام نظر بدن و تصمیم بگیرن..خدا رو شکر...تین تین....اینجور تصمیم ها رو می زاره به عهده خودم...شاید تین تین..بهم جرات داد خودم تصمیم بپیرم..برخلاف..بابا و مامان که نمی زاشتن...یعنی غیر مستقیم خودشون هم نفهمیدن به من یاد ندادن خودم تصمیم بگیرم...واسه بچه آخر همه نظر میدن... 

اما من تلاش و می خوام بکنم .امیدوارم بتونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد