من در خانه

قرار بود تا آخر شهریور برم...اما تصمیم گرفتم هفته آخر نرم...روز آخری یکی از بچه های قدیمی باهام کمی حرف زد..بغض ام ترکید...از عصر تا شب هی اشکام می اومدتا فردای اون روز هم کمی گریه کردم...5 شنبه رفتیم کوه ..بد نبود..جمعه هم خونه مامان...نشد به بابا بگم...امروز هم خونه ام... و دکتر ز/ن/انم..رفته مسافرت...احساس می کنم..زخ/مم..سر باز کرده...یه ماه دیگه وقت داده..... 

خونه نامرتبه....یک هفته دیگه درسام شروع میشه...هارد کامپیوترم هم پر شده...باید بشینم..سر صبر مرتب کنمشون... 

حسی قوی تو هست..که داره سعی می کنه...شرکت  و فراموش کنم....یه سه..چهار روز فکرم به اونجا بود..نه که حالا بهش فکر نکنم...اما زودتر از اونکی فکرشو بکنم داره کنده میشم..یعنی برخلاف فکر گیرم...اینبار...خوشش نمی آید به اونجا فکر کنه....شاید واقعا خستگی شدید بود ( خودمم باورم نشده....)ضمیر ناخودآگاهمم داره همکاری می کنه 

یه CD خوب آهنگ پیدا کردم...آهنگ های لایت خارجیه...که به آدم هارمونی میده 

 

 مین مین..خوشحالم...که پای تصمیمی که گرفتی ایستادی...و مثل قدیما...سست اراده نیستی..اینکه دلت واسه اونجا تنگ بشه عیب نیست...اما اینکه سرزنشم نمی کنی..و داری اونجا را فراموش می کنی...برام ارزش داره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد